رویای عشق پارت ۱۵
رویای عشق پارت ۱۵
تقربا همه سوپ رو خورده بود ات هم مشغول نگاه کردن هیونجین بود
//آخه خدا مگه میشه یه پسر این قدر خوشتیپ باشه خدا ل*باش چه غنچیه ای هستش خوش به حال زنش //
هیونجین: تا کی میخواهی اینجوری نگاهم کنی ؟
ات : هی پرو نشو من کی نگات کردم ایش
نگاه اش رو به سمته چپ دوخت
ات : همشو خوردی ؟
هیونجین: آره
ات بلند شد و سینی رو برداشت و میخواست بلند شه که هیونجین دست اش رو گرفت
هیونجین: ازت ممنونم
ات : خواهش میکنم
ات از اتاق خارج شد هیونجین در دنیا خودش غرق شد
یعنی بعد از این همه مدت غذا خورد یعنی بعد از آن همه مدت بلاخره لب به آب زد این خودش اون را شکه کرده بود کمی خوشحال شده بود چون فکر میکرد اون دختر نمرده این دوتا دختر خیلی شبیحه هم بودن اما فرقی بینه این دوتا دختر بود " اخلاق " با خودش زمزمه کرد
//تو از کجا پیداد شد //
به آرامی رو تخت دراز کشید نفس های آرامی کشید که همان نفس دود آتیشی که در قلب اش روشن بود
__________ سینی رو گذاشت رو کابینت و با خودش زمزمه کرد
ات : پسریه پرو وقتی پرویی میکنه حرصم میگیره اما لامصب خیلی خوشتیپه موهاش یا لباش یا تند صورتش یاااا ات داری چی میگی فقط بلدی الکی فکر ها مسخره بکنی تو به فکر خودت باش ... //
دوباره سمته اتاق میرفت ولی با صدایی که شنید ایستاد
پدر /ات: به حرفام فکر کردی ؟
نگاه اش رو با حرص به پدرش دوخت
ات : نه فکر نکردم؟
مادر /ات: چرا اون وقت
دندان چشسپاند گفت
ات : چون زهنم نمیخواد دسته خودمم نیست آخه به حرفم گوش نمیده
پدرش سمت اش با حرص رفت و جلو اش ایستاد
پدر /ات : مسخره میکنی
با پوزخندی گفت
ات : چه مسخره کردن که چیزی نیست من حتی جدیشم می گیرم پدر جان خوشتیپم چند دفعه بگم ازدواج نمیکنم با اون ح*رومزا....
حرف اش با سیلی که به گوش اش خورد به اتمام رسید با چشم های شکه به پدرش خیره شد این اولین بار اش نبود پس خندی کرد از سر حرص و با پوزخندی گفت
ات : دستت طلا پدر خوشتیپم
پدر /ات : چند دفعه بگم به پسر عموت اینجوری نگو ...
ات خندی از پوزخند کرد و نگاه اش رو به پدرش دوخت و قدمی بهش نزدیک شد گفت
ات : اون انگشت ترو که طلا نیست خودم طلاش کنم چطوره خوبه
پدر /ات : این حاضر جوابی هات بلاخره به اتمام میرسه
ات : تا ببینیم
بعد از حرف اش منتظر حرف پدرش نماند و سمته اتاق اش قدم برداشت زود وارد اتاق اش شد و درو قفل کرد و به در تکیه داد چشم هایش رو بست هیونجین شکه رو تخت نشست و با نگرانی گفت
هیونجین: چی شده ؟
با صدا ......
تقربا همه سوپ رو خورده بود ات هم مشغول نگاه کردن هیونجین بود
//آخه خدا مگه میشه یه پسر این قدر خوشتیپ باشه خدا ل*باش چه غنچیه ای هستش خوش به حال زنش //
هیونجین: تا کی میخواهی اینجوری نگاهم کنی ؟
ات : هی پرو نشو من کی نگات کردم ایش
نگاه اش رو به سمته چپ دوخت
ات : همشو خوردی ؟
هیونجین: آره
ات بلند شد و سینی رو برداشت و میخواست بلند شه که هیونجین دست اش رو گرفت
هیونجین: ازت ممنونم
ات : خواهش میکنم
ات از اتاق خارج شد هیونجین در دنیا خودش غرق شد
یعنی بعد از این همه مدت غذا خورد یعنی بعد از آن همه مدت بلاخره لب به آب زد این خودش اون را شکه کرده بود کمی خوشحال شده بود چون فکر میکرد اون دختر نمرده این دوتا دختر خیلی شبیحه هم بودن اما فرقی بینه این دوتا دختر بود " اخلاق " با خودش زمزمه کرد
//تو از کجا پیداد شد //
به آرامی رو تخت دراز کشید نفس های آرامی کشید که همان نفس دود آتیشی که در قلب اش روشن بود
__________ سینی رو گذاشت رو کابینت و با خودش زمزمه کرد
ات : پسریه پرو وقتی پرویی میکنه حرصم میگیره اما لامصب خیلی خوشتیپه موهاش یا لباش یا تند صورتش یاااا ات داری چی میگی فقط بلدی الکی فکر ها مسخره بکنی تو به فکر خودت باش ... //
دوباره سمته اتاق میرفت ولی با صدایی که شنید ایستاد
پدر /ات: به حرفام فکر کردی ؟
نگاه اش رو با حرص به پدرش دوخت
ات : نه فکر نکردم؟
مادر /ات: چرا اون وقت
دندان چشسپاند گفت
ات : چون زهنم نمیخواد دسته خودمم نیست آخه به حرفم گوش نمیده
پدرش سمت اش با حرص رفت و جلو اش ایستاد
پدر /ات : مسخره میکنی
با پوزخندی گفت
ات : چه مسخره کردن که چیزی نیست من حتی جدیشم می گیرم پدر جان خوشتیپم چند دفعه بگم ازدواج نمیکنم با اون ح*رومزا....
حرف اش با سیلی که به گوش اش خورد به اتمام رسید با چشم های شکه به پدرش خیره شد این اولین بار اش نبود پس خندی کرد از سر حرص و با پوزخندی گفت
ات : دستت طلا پدر خوشتیپم
پدر /ات : چند دفعه بگم به پسر عموت اینجوری نگو ...
ات خندی از پوزخند کرد و نگاه اش رو به پدرش دوخت و قدمی بهش نزدیک شد گفت
ات : اون انگشت ترو که طلا نیست خودم طلاش کنم چطوره خوبه
پدر /ات : این حاضر جوابی هات بلاخره به اتمام میرسه
ات : تا ببینیم
بعد از حرف اش منتظر حرف پدرش نماند و سمته اتاق اش قدم برداشت زود وارد اتاق اش شد و درو قفل کرد و به در تکیه داد چشم هایش رو بست هیونجین شکه رو تخت نشست و با نگرانی گفت
هیونجین: چی شده ؟
با صدا ......
۲۸۳
۰۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.