True love or fear
True love or fear
Part 3
با حس سردرد چشمام باز کردم ..
چند بار پلک زدم تا فضای اطرافم رو بهتر ببینم
که..
-بلاخره بیدار شدی
من:سرمو به سمت صدا برگردوندم که دیدمش
با دیدنش تمام بدنم میلرزید.. چهره ای که اون داشت حتی از فیلم های ترسناک هم بیشتر ادمو میترسوند
... اینجا کجاس
-خب.. شاید یه کشتار گاه *پوزخند*
من:از حرفی که زد خیلی ترسیدم .. با ترس سرمو به اطراف چرخوندم که با دیدن صحنه روبروم خشکم زد
یه جنازه که از سقف اویزون شده بود
-هوم... ترسیدی؟
من:ت.. تو کی هستی؟..
-اوه.. اسممو بهت نگفتم؟ من جونگ کوکم.. میتونی کوک صدام کنی
از دید آنا
این اسم خیلی برام اشنا بود .... یهو یه چیزی یادم اومد
جئون جونگ کوک..
از مدرسه کیونگ سون
18 ساله..
از روز 10 سپتامبر
مفقود شده
با تعجب بهش نگاه کردم
جونگ کوک:مشکلی پیش اومده خانوم کوچولو؟ *پوزخند*
من:ن.. نه
اومد نزدیکم تا جایی که بین صورتامون فاصله خیلی کمی بود
جونگ کوک: تو چشمام نگاه کن
من:به چشماش خیره شدم.. یه چیزی خیلی عجیب بود
با اینکه چهرش میترسوندم اما.. چشماش.. یه ارامش خاصی تو چشمام بود یه حس عجیبی که نه تنها نمیترسوندم بلکه بهم ارامش میداد
.. سرشو تو گردنم فرو برد و در گوشم زمزمه کرد
به نفعته باهام همکاری کنی و دختر خوبی باشی
و دوباره با همون پوزخند ترسناکش بهم خیره شد
داشتم به حرفی که زد فکر می کردم که در باز شد
با دیدن صحنه روبروم خشکم زد
یه.. هیولا. با جثه ای بزرگ و یه تبر که به کمرش بسته شده بود ..
جونگ کوک اون دختره ادمیزاد کج..
که با دیدنم حرفش قطع کرد
اومد نزدیکم و با ناخونای بلندش زیر چونمو گرفت و بلند کرد
-هوم... بوی خیلی خوبی میدی..
اب از دهنش می چکید و با هوس بهم نگاه می کرد
قلبم با شدت خیلی زیادی به سینم کوبیده میشد حس می کردم هر لحظه ممکنه از شدت ترس متلاشی شه
_قراره با معاملم یه پول حسابی گیرم بیاد منتظر زنده زنده خورده شدنت باش .. +قهقهه بلند +
و رفت
با شنیدن صدای کوبیده شدن در تمام نفسی که حبس کرده بودم رو بیرون دادم و اوردم بالا
جونگ کوک:خب.. اگه چندش کاریات تموم شد.. دنبالم بیا .. در ضمن اونو قراره زیاد ببینی پس سعی کن بهش عادت کنی
سعی کردم یکم بخودم بیام.. بلند شدم و دنبال کوک به راه افتادم
داشتم با کنجکاوی به اطراف نگاه می کردم..که
جونگ کوک:انقد کنجکاوی نکن..
من:ب.. باشه
بعد از رد شدن از اون راهرو تنگ و تاریک بلاخره به یه در رسیدیم
جونگ کوک درو باز کرد.. با باز شدن در و دیدن فضای بیرون شوکه شدم
همه چیز سرد و تاریک بود
حتی ادمایی که رد میشدن چهره های عجیبی و خاصی داشتن
تو ذهنم مدام این سوال تکرار میشد که اینجا کجاس؟!.
جونگ کوک:بهشون نگاه نکن
Part 3
با حس سردرد چشمام باز کردم ..
چند بار پلک زدم تا فضای اطرافم رو بهتر ببینم
که..
-بلاخره بیدار شدی
من:سرمو به سمت صدا برگردوندم که دیدمش
با دیدنش تمام بدنم میلرزید.. چهره ای که اون داشت حتی از فیلم های ترسناک هم بیشتر ادمو میترسوند
... اینجا کجاس
-خب.. شاید یه کشتار گاه *پوزخند*
من:از حرفی که زد خیلی ترسیدم .. با ترس سرمو به اطراف چرخوندم که با دیدن صحنه روبروم خشکم زد
یه جنازه که از سقف اویزون شده بود
-هوم... ترسیدی؟
من:ت.. تو کی هستی؟..
-اوه.. اسممو بهت نگفتم؟ من جونگ کوکم.. میتونی کوک صدام کنی
از دید آنا
این اسم خیلی برام اشنا بود .... یهو یه چیزی یادم اومد
جئون جونگ کوک..
از مدرسه کیونگ سون
18 ساله..
از روز 10 سپتامبر
مفقود شده
با تعجب بهش نگاه کردم
جونگ کوک:مشکلی پیش اومده خانوم کوچولو؟ *پوزخند*
من:ن.. نه
اومد نزدیکم تا جایی که بین صورتامون فاصله خیلی کمی بود
جونگ کوک: تو چشمام نگاه کن
من:به چشماش خیره شدم.. یه چیزی خیلی عجیب بود
با اینکه چهرش میترسوندم اما.. چشماش.. یه ارامش خاصی تو چشمام بود یه حس عجیبی که نه تنها نمیترسوندم بلکه بهم ارامش میداد
.. سرشو تو گردنم فرو برد و در گوشم زمزمه کرد
به نفعته باهام همکاری کنی و دختر خوبی باشی
و دوباره با همون پوزخند ترسناکش بهم خیره شد
داشتم به حرفی که زد فکر می کردم که در باز شد
با دیدن صحنه روبروم خشکم زد
یه.. هیولا. با جثه ای بزرگ و یه تبر که به کمرش بسته شده بود ..
جونگ کوک اون دختره ادمیزاد کج..
که با دیدنم حرفش قطع کرد
اومد نزدیکم و با ناخونای بلندش زیر چونمو گرفت و بلند کرد
-هوم... بوی خیلی خوبی میدی..
اب از دهنش می چکید و با هوس بهم نگاه می کرد
قلبم با شدت خیلی زیادی به سینم کوبیده میشد حس می کردم هر لحظه ممکنه از شدت ترس متلاشی شه
_قراره با معاملم یه پول حسابی گیرم بیاد منتظر زنده زنده خورده شدنت باش .. +قهقهه بلند +
و رفت
با شنیدن صدای کوبیده شدن در تمام نفسی که حبس کرده بودم رو بیرون دادم و اوردم بالا
جونگ کوک:خب.. اگه چندش کاریات تموم شد.. دنبالم بیا .. در ضمن اونو قراره زیاد ببینی پس سعی کن بهش عادت کنی
سعی کردم یکم بخودم بیام.. بلند شدم و دنبال کوک به راه افتادم
داشتم با کنجکاوی به اطراف نگاه می کردم..که
جونگ کوک:انقد کنجکاوی نکن..
من:ب.. باشه
بعد از رد شدن از اون راهرو تنگ و تاریک بلاخره به یه در رسیدیم
جونگ کوک درو باز کرد.. با باز شدن در و دیدن فضای بیرون شوکه شدم
همه چیز سرد و تاریک بود
حتی ادمایی که رد میشدن چهره های عجیبی و خاصی داشتن
تو ذهنم مدام این سوال تکرار میشد که اینجا کجاس؟!.
جونگ کوک:بهشون نگاه نکن
۳۶.۱k
۲۹ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.