وقتی دوست داداشت بود....
وقتی دوست داداشت بود....
🦋Part:10🦋
"10مین بعد"
هانا:خلاصه داشتم میگفتم خیلی مغرور بازی در آورده بود چندش
یوجین:اه اصلا میبینمش دلم میخواد بالا بیارم
هانا:منم هعی
یوجین:خوابم گرفت
هانا:دقیقا ساکت چنده مگه؟
یوجین:12شب
هانا:هعبب من کجا بخوابم؟!
یوجین:از اونجایی که تخت من کوچیکه و جا نمیشیم
هانا:درسته
یوجین:خب برو اتاق کوک بخواب
هانا:ناراحت نشه یوقت
یوجین:ن باو برو برو
هانا:اوکیی شب بخیرر
یوجین:شب بخیرر
"ویو هانا"
رفتم اتاق کوک که یهو چشمم به عکس روی میز افتاد.
اون تهیونگ بود اوخیی چه قشنگ
بعد رفتم رو تخت که بخوابم که صدای زوزه اومد
بلند شدم دیدم یه سگ بزرگ قهوه ای مشکی جلومه
داشت میومد جلو اصلا شوکه شده بودم نمیتونستم جیغ بزنم که یهو
اومد جلو صورتمو لیس زد
خندم گرفت که یهو دیدم در اتاق باز شد
یوجین:یاخدا بم اینجا چیکار میکنی؟!
هانا:توبیداری؟!
یوجین:آره اومدم بم رو از اتاق کوک بردارم
هانا:براچی؟!
یوجین:بم اونجا کنار تخت کوک میخوابه خب اومدمبردارم که تونترسی
هانا:اوو نه نمیخواد برداری بزار همینجا بخوابه من نمیترسم
یوجین:اوکی شب خوش
هانا:هوم شب خوش
"صبح"
🦋Part:10🦋
"10مین بعد"
هانا:خلاصه داشتم میگفتم خیلی مغرور بازی در آورده بود چندش
یوجین:اه اصلا میبینمش دلم میخواد بالا بیارم
هانا:منم هعی
یوجین:خوابم گرفت
هانا:دقیقا ساکت چنده مگه؟
یوجین:12شب
هانا:هعبب من کجا بخوابم؟!
یوجین:از اونجایی که تخت من کوچیکه و جا نمیشیم
هانا:درسته
یوجین:خب برو اتاق کوک بخواب
هانا:ناراحت نشه یوقت
یوجین:ن باو برو برو
هانا:اوکیی شب بخیرر
یوجین:شب بخیرر
"ویو هانا"
رفتم اتاق کوک که یهو چشمم به عکس روی میز افتاد.
اون تهیونگ بود اوخیی چه قشنگ
بعد رفتم رو تخت که بخوابم که صدای زوزه اومد
بلند شدم دیدم یه سگ بزرگ قهوه ای مشکی جلومه
داشت میومد جلو اصلا شوکه شده بودم نمیتونستم جیغ بزنم که یهو
اومد جلو صورتمو لیس زد
خندم گرفت که یهو دیدم در اتاق باز شد
یوجین:یاخدا بم اینجا چیکار میکنی؟!
هانا:توبیداری؟!
یوجین:آره اومدم بم رو از اتاق کوک بردارم
هانا:براچی؟!
یوجین:بم اونجا کنار تخت کوک میخوابه خب اومدمبردارم که تونترسی
هانا:اوو نه نمیخواد برداری بزار همینجا بخوابه من نمیترسم
یوجین:اوکی شب خوش
هانا:هوم شب خوش
"صبح"
۶.۳k
۲۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.