💦رمان زمستان💦 پارت 41
《رمان زمستون❄》
دیانا: نیکا جواب نمیده نگرانشم
ارسلان: بزار من زنگ بزنم به متین...گوشیمو روشن کردم از دیشب خاموش بود ی پیام از طرف نیکا داشتم...
پیام نیکا: ارسلان تو همیشه مثل برادرم بودی ولی ی سری از مشکلات باعث میشه ادم بعضی وقتا بره....من و متینم رفتیم از ایران...ما دیگه تحمل این بازیو نداشتیم این بازی ک مهراب راه انداخته بود
من نمیتونستم با قلب خواهرم دیانا بازی کنم درسته از خون هم نبودیم ولی دیانا بیشتر از ی رفیق برام بود...بعضی وقتا باید رف این بهترین تصمیم بود...مراقب خواهرم دیانا باش این متن و پاک کن و متن پایینی ک فرستادم و نشون دیانا بده:)
دیانا: ارسلان چی شد؟
ارسلان: با بهت به دیانا نگاه کردم اشک تو چشامو نمیتونستم کنترل کنم متنی ک نیکا فرستاده بود و پاک کردم میدونستم دیانا بفهمه میشکنه نابود میشه
دیانا: گوشیو از دست ارسلان کشیدم ک چشم به صفحه چت ارسلان و نیکا خورد
+پیامی برای دیانا از نیکا
دیانا ببخشید ک تنهات گزاشتم مجبور به رفتن بودم به دور شدن از ادمای کثیف این شهر من و متین رفتیم دیانا ولی تو همیشه تو قلب من میمونی:)
دوست دارم🙂💜
دیانا: اشک تو چشام جمع شده بود و خیره بودم به صفحه گوشی ارسلان....دیدی ارسلان؟ نیکا هم گفته بود همیشه هستم ولی کو؟(با داد)
بهم بگو کو؟رفتش واسه همیشه بدون خدافظی من چجوری از اول شروع کنم هان؟ چرا چیزی نمیگی ارسلان؟ حتما منو سپرده دست تو نه؟
ارسلان: بدون هیچ حرفی دیانارو بغل کردم...میشه ی دقیقه فقط بغلم کنی و هیچی نگی؟من از تو بیشتر شکستم دیانا:)
دیانا: ارسلان و بغل کردم و دوتامون تو بغل هم اشک میریختیم ولی بی صدا...
دیانا: نیکا جواب نمیده نگرانشم
ارسلان: بزار من زنگ بزنم به متین...گوشیمو روشن کردم از دیشب خاموش بود ی پیام از طرف نیکا داشتم...
پیام نیکا: ارسلان تو همیشه مثل برادرم بودی ولی ی سری از مشکلات باعث میشه ادم بعضی وقتا بره....من و متینم رفتیم از ایران...ما دیگه تحمل این بازیو نداشتیم این بازی ک مهراب راه انداخته بود
من نمیتونستم با قلب خواهرم دیانا بازی کنم درسته از خون هم نبودیم ولی دیانا بیشتر از ی رفیق برام بود...بعضی وقتا باید رف این بهترین تصمیم بود...مراقب خواهرم دیانا باش این متن و پاک کن و متن پایینی ک فرستادم و نشون دیانا بده:)
دیانا: ارسلان چی شد؟
ارسلان: با بهت به دیانا نگاه کردم اشک تو چشامو نمیتونستم کنترل کنم متنی ک نیکا فرستاده بود و پاک کردم میدونستم دیانا بفهمه میشکنه نابود میشه
دیانا: گوشیو از دست ارسلان کشیدم ک چشم به صفحه چت ارسلان و نیکا خورد
+پیامی برای دیانا از نیکا
دیانا ببخشید ک تنهات گزاشتم مجبور به رفتن بودم به دور شدن از ادمای کثیف این شهر من و متین رفتیم دیانا ولی تو همیشه تو قلب من میمونی:)
دوست دارم🙂💜
دیانا: اشک تو چشام جمع شده بود و خیره بودم به صفحه گوشی ارسلان....دیدی ارسلان؟ نیکا هم گفته بود همیشه هستم ولی کو؟(با داد)
بهم بگو کو؟رفتش واسه همیشه بدون خدافظی من چجوری از اول شروع کنم هان؟ چرا چیزی نمیگی ارسلان؟ حتما منو سپرده دست تو نه؟
ارسلان: بدون هیچ حرفی دیانارو بغل کردم...میشه ی دقیقه فقط بغلم کنی و هیچی نگی؟من از تو بیشتر شکستم دیانا:)
دیانا: ارسلان و بغل کردم و دوتامون تو بغل هم اشک میریختیم ولی بی صدا...
۹۶.۳k
۲۰ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.