کپی ممنوع 🚫
کپی ممنوع 🚫
دم دم های صبح بود.
شب قبل بارونی به طوفندگی سیل باریده بود و زمین همچنان خیس و نم ناک بود.
صدای کفش هایت نجوایی بود در دل تاریکی کوچه پس کوچه شهر.
به مقصده برج ایفل حرکت میکردی.
سرخوش از دیدن پایه های برج شروع به برداشتن قدم های بزرگتری کردی ؛ در حینه راه رفتن یا بهتره بگم دویدنت صدای آلارم تلفنت به صدا رو اومد ، از خواب پریدی و با بهت به اطراف نگاه کردی ، اتاق خودت با بوی شیرین عطر پاستیل و شیرینی ماکارون بود ، درسته!
رویای تو رفتن به بالای برج ایفل بود که به گفته ی پدر و مادرت ممکنه خطرناک باشه ، تو اجازهی تنهایی بیرون رفتن رو نداشتی با اینکه ۲۴ سالت بود.
نیمه های شب شده بود ، منظورم از نیمه های شب تقریبا ۱ شب بود ؛ تصمیمت رو گرفته بودی.
رود سن! رود سن! رود سن!
آیا کار درستی بود؟
هوای تاریک هراس رو به دلت انداخته بود ، امّا از کارت پشیمان نبودی ، این رویای تو بود!
مغازه های اندکی توی پاریس این ساعت باز بودن ولی با همون اندکی ، نور خیابان را به روشنی دم دم صبح کرده بود.
چراغ های ایفل روشن و همانند خورشید پاریس رو روشن میکرد.
بوی نم خاک و قهوه ترکیب جادویی رو ایجاد کرده بود که هر کسی رو محصور میکرد.
در فکر بودی که نگاهی به باغ تویلری هم بندازی امّا وای که چه زمان کمی داشتی!
نورِ زیاده برج چشمانت رو به درد میآورد که جای تعجبی نداشت ؛ قلبت تند به تپیدن ادامه میداد و موقعیت را برسی میکرد.
آسانسور برج کمی فرسوده به نظر میرسید ولی تو از تصمیمت پشیمون نشدی!
به بالای برج که رسیدی ضربانت دو برابر شد ، واقعا انجامش دادی!
روزی نبود که به فکر اومدن به بالای برج نباشی و الان به آرزوت رسیده بودی.
کمی گذشته بود و تو هنوز محو تماشای شهر بودی ؛ متوجه ی مرد قد بلندی که از پشت بهت نزدیک میشد نبودی تا وقتی که سایهش رو روی خودت احساس کردی!
قلبت داشت از سینه بیرون میزد و پاهات سست شده بود ، کار اشتباهی کردی؟
با تمام توان به عقب رفتی و به مرد قد بلندی که با چشم های کشیده و نافذش بهت چشم دوخته بود خیره شدی
"تو کی هستی ؟ چرا این بالایی؟"
مرد کمی عقب رفت و دستهاش رو به نشونه ی تسلیم بالا گرفت.
"نگران نباش دختر جون من نگهبان برجم ، و سوال منم همینه ، بانوی جوانی مثه شما این وقت شب نباید خونه باشه ؟"
تا به وضعیت پی بردی نگرانی دلت رو پر کرد ، حالا چه توضیحی واسه ی این موقعیت داشتی؟
مرد قد بلند متوجه ی رفتار عجیب شد کمی نزدیک تر اومد و گوشه ی کت چرم بسیار بلندش رو کنار زد ، دستش رو توی جیبش گذاشت.
"نمیخواد نگران باشی باهات کاری ندارم"
کمی آروم شدی ، با فاصله از مرد دوباره شروع به تماشای شهر کردی.
"نگفتی چرا الان اومدی اینجا"
___
بقیش در پارت بعد اینجا جا نشد
دم دم های صبح بود.
شب قبل بارونی به طوفندگی سیل باریده بود و زمین همچنان خیس و نم ناک بود.
صدای کفش هایت نجوایی بود در دل تاریکی کوچه پس کوچه شهر.
به مقصده برج ایفل حرکت میکردی.
سرخوش از دیدن پایه های برج شروع به برداشتن قدم های بزرگتری کردی ؛ در حینه راه رفتن یا بهتره بگم دویدنت صدای آلارم تلفنت به صدا رو اومد ، از خواب پریدی و با بهت به اطراف نگاه کردی ، اتاق خودت با بوی شیرین عطر پاستیل و شیرینی ماکارون بود ، درسته!
رویای تو رفتن به بالای برج ایفل بود که به گفته ی پدر و مادرت ممکنه خطرناک باشه ، تو اجازهی تنهایی بیرون رفتن رو نداشتی با اینکه ۲۴ سالت بود.
نیمه های شب شده بود ، منظورم از نیمه های شب تقریبا ۱ شب بود ؛ تصمیمت رو گرفته بودی.
رود سن! رود سن! رود سن!
آیا کار درستی بود؟
هوای تاریک هراس رو به دلت انداخته بود ، امّا از کارت پشیمان نبودی ، این رویای تو بود!
مغازه های اندکی توی پاریس این ساعت باز بودن ولی با همون اندکی ، نور خیابان را به روشنی دم دم صبح کرده بود.
چراغ های ایفل روشن و همانند خورشید پاریس رو روشن میکرد.
بوی نم خاک و قهوه ترکیب جادویی رو ایجاد کرده بود که هر کسی رو محصور میکرد.
در فکر بودی که نگاهی به باغ تویلری هم بندازی امّا وای که چه زمان کمی داشتی!
نورِ زیاده برج چشمانت رو به درد میآورد که جای تعجبی نداشت ؛ قلبت تند به تپیدن ادامه میداد و موقعیت را برسی میکرد.
آسانسور برج کمی فرسوده به نظر میرسید ولی تو از تصمیمت پشیمون نشدی!
به بالای برج که رسیدی ضربانت دو برابر شد ، واقعا انجامش دادی!
روزی نبود که به فکر اومدن به بالای برج نباشی و الان به آرزوت رسیده بودی.
کمی گذشته بود و تو هنوز محو تماشای شهر بودی ؛ متوجه ی مرد قد بلندی که از پشت بهت نزدیک میشد نبودی تا وقتی که سایهش رو روی خودت احساس کردی!
قلبت داشت از سینه بیرون میزد و پاهات سست شده بود ، کار اشتباهی کردی؟
با تمام توان به عقب رفتی و به مرد قد بلندی که با چشم های کشیده و نافذش بهت چشم دوخته بود خیره شدی
"تو کی هستی ؟ چرا این بالایی؟"
مرد کمی عقب رفت و دستهاش رو به نشونه ی تسلیم بالا گرفت.
"نگران نباش دختر جون من نگهبان برجم ، و سوال منم همینه ، بانوی جوانی مثه شما این وقت شب نباید خونه باشه ؟"
تا به وضعیت پی بردی نگرانی دلت رو پر کرد ، حالا چه توضیحی واسه ی این موقعیت داشتی؟
مرد قد بلند متوجه ی رفتار عجیب شد کمی نزدیک تر اومد و گوشه ی کت چرم بسیار بلندش رو کنار زد ، دستش رو توی جیبش گذاشت.
"نمیخواد نگران باشی باهات کاری ندارم"
کمی آروم شدی ، با فاصله از مرد دوباره شروع به تماشای شهر کردی.
"نگفتی چرا الان اومدی اینجا"
___
بقیش در پارت بعد اینجا جا نشد
۹.۵k
۰۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.