فیک مربی بوکس من
فیک مربی بوکس من
پارت ۳۸
_خیلی خوشحالم ات
خندیدن
(هشت ماه بعد)
صبح اروم از روی تخت بلند شدم رفتم یه حموم ده مین گرفتم اومدم بیرون لباسم و پوشیدم رفتم طبقه پایین جونگکوک نبود حتما رفته بود سرکار
(فلش بک به شب)
رو کاناپه نشسته بودم که صدای چرخوندن کلید توی در اومد جونگکوک بود اومد تو خونه
_سلام(سرد)
سلام... خسته نباشید
_ممنون(سرد)
وقتی باهام سرد رفتار میکرد انگار قلبم اتیش میگرفت بخاطر همین بغض کردم میز شام و چیدم کوک اومد و نشست منم نشستم غذا نخوردم چون میدونستم اون لحظه بخورم بالا میارم با غذام بازی میکردم همچنان اون بغض لعنتی به گلوم چنگ میزد بعدش فهمیدم جونگکوک بلند شد
_دستت درد نکنه(سرد)
خواهش میکنم با صدای بغضی
بعد از این حرفش میز غذا رو جمع کردم رفام توی اشپزخونه لیوان برداشتم تا یکم اب بخورم تا لیوانو برداشتم شکمم درد گرف که از دردش نفسم بند اومده بود لیوان از دستم افتاد شکست
همون لحظه جونگکوک اومد تو اشپزخونه دید من حالم بده سریع اومد سمتم
_ات حالت خوبه با ترس و نگرانی
تو هم فقط برای بچت نگرانی با صدای بغض الود
_ات این چه حرفیه
عمه ی من بود که دو دقیقه پیش با من سرد حرف میزد
_ات من....
هیچی نگو (خم شدم تا شیشه خورده ها رو جمع کنم) دستم و یهو شیشه عمیق برید زمین پر از خون شده بود اهمیتی ندادم بازم شروع کردم به جمع کردن با دستای لرزون
_ات... ات نکن دستات ات با تو ام
عه چه جالب دستم داره خونریزی میکنه
ادامه کامنت...
_
پارت ۳۸
_خیلی خوشحالم ات
خندیدن
(هشت ماه بعد)
صبح اروم از روی تخت بلند شدم رفتم یه حموم ده مین گرفتم اومدم بیرون لباسم و پوشیدم رفتم طبقه پایین جونگکوک نبود حتما رفته بود سرکار
(فلش بک به شب)
رو کاناپه نشسته بودم که صدای چرخوندن کلید توی در اومد جونگکوک بود اومد تو خونه
_سلام(سرد)
سلام... خسته نباشید
_ممنون(سرد)
وقتی باهام سرد رفتار میکرد انگار قلبم اتیش میگرفت بخاطر همین بغض کردم میز شام و چیدم کوک اومد و نشست منم نشستم غذا نخوردم چون میدونستم اون لحظه بخورم بالا میارم با غذام بازی میکردم همچنان اون بغض لعنتی به گلوم چنگ میزد بعدش فهمیدم جونگکوک بلند شد
_دستت درد نکنه(سرد)
خواهش میکنم با صدای بغضی
بعد از این حرفش میز غذا رو جمع کردم رفام توی اشپزخونه لیوان برداشتم تا یکم اب بخورم تا لیوانو برداشتم شکمم درد گرف که از دردش نفسم بند اومده بود لیوان از دستم افتاد شکست
همون لحظه جونگکوک اومد تو اشپزخونه دید من حالم بده سریع اومد سمتم
_ات حالت خوبه با ترس و نگرانی
تو هم فقط برای بچت نگرانی با صدای بغض الود
_ات این چه حرفیه
عمه ی من بود که دو دقیقه پیش با من سرد حرف میزد
_ات من....
هیچی نگو (خم شدم تا شیشه خورده ها رو جمع کنم) دستم و یهو شیشه عمیق برید زمین پر از خون شده بود اهمیتی ندادم بازم شروع کردم به جمع کردن با دستای لرزون
_ات... ات نکن دستات ات با تو ام
عه چه جالب دستم داره خونریزی میکنه
ادامه کامنت...
_
۳۲.۴k
۲۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.