*شیرین*
*شیرین*
........
با مریم ونفس وبهار یه گوشه نشستیم نفس وبهار حسابی با هم دوست شده بودن مریم اشاره کرد بهشون لبخند زدم
مریم: هیچی نگی بهش تا آخر شب با بهاره گرم می گیره
- تو فرزام رو بچسب ترکید از بس نگاهت کرد
مریم : شیرین سر به سرم نزار بد می بینی
خندیدم وگفتم : خو ببین دیگه مگه دروغ میگم
مریم: هیچ وقت فکر نمی کردم فرزام اینجوری باشه
- بهت گفتم تو فرزام رو کرده بودی غول بی شاخ دم
مریم : دیونه
- شیرین
برگشتم مامانم بود بلند شدم رفتم کنارش منو برد پیش پریوش خانم که با لبخند نگام می کرد
مامانم : پریوش خانم فهمیده نقاشی می کشی کنجکاو شده
- در خدمتم
چشاش سیاه سیاه بود یاد چشای امیر افتادم نگاهم رو ازش گرفتم
پریوش : بردیا هم نقاشی می کشه ولی خیلی کم بیشتر سرش با کاراش گرمه ولی کارش عالیه برای دوشنبه شب که دعوتتون کردم می تونی کارهاش رو ببینی .کنجکاوم شدم بیام نما یشگاه و تابلوهای تو رو هم ببینم
- فردا آخرین روزه
پریوش : مثله اینکه بردیا یکی از تابلوهات رو پسندیده ولی گفتن قصد فروش ندارید
- راستش همه اشون مشتری داشتن ولی چون قراره شمالم نمایشگاه بزنم برای این نفروختم وقتم ندارم که نقاشی بکشم
پریوش : چرا شمال
بهش لبخند زدم اونم لبخند زد وگفت : آها پس نمی خواید بگید بردیا کم پیش میاد به چیزی علاقه نشون بده
- ببخشید من یه سوال دارم اگه ناراحت نمیشید
پریوش متعجب نگام کرد وگفت : بگو عزیزم
- شما مادر واقعی آقا بردیا هستید
خندید وگفت : اره عزیزم برای چی تعجب کردی
- اخه بهتون نمی خوره مادرشون باشید بیشتر هم سن میاید
لبخند زد وگفت : منو پرهام پدر بردیا دختر عمو پسر عموهستیم ناف بریده هم بودیم خیلی زود ازدواج کردیم زودم بچه دار شدیم
- من اولش فکر کردم خواهر وبرادرید
لبخند زد ودستی به موهام کشید وگفت : عزیزم مزاحمت نمیشم بروپیش دوستات
- نه این چه حرفیه پریوش خانم خوشحال شدم
پریوش : بهم بگو پری عزیزم
- با اجازتون
بلند شدم رفتم پیش دخترا چشای پریوش جادو می کرد لبخند رو لبم بود نفس بهم چشمک زد
- ببخشید خانم ها
برگشتم فرزام بود خندید وگفت : خانم ما رو بهمون قرض نمیدید
نفس : بیا برای خودت کشت مارو از بس که گفت فرزام حوصله اش سر رفت
مریم چشاش از تعجب گرد شده بود همه زدیم زیر خنده
فرزام : من در خدمتم بانو
با لبخند رفتنشون رو نگاه کردم چقدر خوشحال بودم براشون
........
با مریم ونفس وبهار یه گوشه نشستیم نفس وبهار حسابی با هم دوست شده بودن مریم اشاره کرد بهشون لبخند زدم
مریم: هیچی نگی بهش تا آخر شب با بهاره گرم می گیره
- تو فرزام رو بچسب ترکید از بس نگاهت کرد
مریم : شیرین سر به سرم نزار بد می بینی
خندیدم وگفتم : خو ببین دیگه مگه دروغ میگم
مریم: هیچ وقت فکر نمی کردم فرزام اینجوری باشه
- بهت گفتم تو فرزام رو کرده بودی غول بی شاخ دم
مریم : دیونه
- شیرین
برگشتم مامانم بود بلند شدم رفتم کنارش منو برد پیش پریوش خانم که با لبخند نگام می کرد
مامانم : پریوش خانم فهمیده نقاشی می کشی کنجکاو شده
- در خدمتم
چشاش سیاه سیاه بود یاد چشای امیر افتادم نگاهم رو ازش گرفتم
پریوش : بردیا هم نقاشی می کشه ولی خیلی کم بیشتر سرش با کاراش گرمه ولی کارش عالیه برای دوشنبه شب که دعوتتون کردم می تونی کارهاش رو ببینی .کنجکاوم شدم بیام نما یشگاه و تابلوهای تو رو هم ببینم
- فردا آخرین روزه
پریوش : مثله اینکه بردیا یکی از تابلوهات رو پسندیده ولی گفتن قصد فروش ندارید
- راستش همه اشون مشتری داشتن ولی چون قراره شمالم نمایشگاه بزنم برای این نفروختم وقتم ندارم که نقاشی بکشم
پریوش : چرا شمال
بهش لبخند زدم اونم لبخند زد وگفت : آها پس نمی خواید بگید بردیا کم پیش میاد به چیزی علاقه نشون بده
- ببخشید من یه سوال دارم اگه ناراحت نمیشید
پریوش متعجب نگام کرد وگفت : بگو عزیزم
- شما مادر واقعی آقا بردیا هستید
خندید وگفت : اره عزیزم برای چی تعجب کردی
- اخه بهتون نمی خوره مادرشون باشید بیشتر هم سن میاید
لبخند زد وگفت : منو پرهام پدر بردیا دختر عمو پسر عموهستیم ناف بریده هم بودیم خیلی زود ازدواج کردیم زودم بچه دار شدیم
- من اولش فکر کردم خواهر وبرادرید
لبخند زد ودستی به موهام کشید وگفت : عزیزم مزاحمت نمیشم بروپیش دوستات
- نه این چه حرفیه پریوش خانم خوشحال شدم
پریوش : بهم بگو پری عزیزم
- با اجازتون
بلند شدم رفتم پیش دخترا چشای پریوش جادو می کرد لبخند رو لبم بود نفس بهم چشمک زد
- ببخشید خانم ها
برگشتم فرزام بود خندید وگفت : خانم ما رو بهمون قرض نمیدید
نفس : بیا برای خودت کشت مارو از بس که گفت فرزام حوصله اش سر رفت
مریم چشاش از تعجب گرد شده بود همه زدیم زیر خنده
فرزام : من در خدمتم بانو
با لبخند رفتنشون رو نگاه کردم چقدر خوشحال بودم براشون
۱۰.۹k
۲۸ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.