╭────────╮
╭────────╮
𝐒𝐭𝐫𝐚𝐰𝐛𝐞𝐫𝐫𝐲 𝐦𝐢𝐥𝐤
╰────────╯
شــــیــــرتــــــوتفـــــرنــــــگــــــی⁹
تهیونگ نفسشون کلافه داد بیرون و گفت:اگه تو نمیومدی زود میرسیدم
به صندلی تکیه دادم و گفتم:منم اگه تو رو نمیدیدم از در ورودی میومدم
بلند شد و رفت بیرون.
زنگ به صدا در اومد و همه از کلاس در اومدن،آری دوید سمتم و گفت:چرا تو و تهیونگ باهم اومدین؟
از روی صندلی بلند شدم و گفتم:اتفاقی
خنده شیطونیی کرد گفت:اها،اتفاقی
جونگ کوک با قدمای محکمش از کلاس اومد بیرون،نگاه سردی به من کرد و رفت.
به ساعتم نگاه کردم و گفتم:وای دیر شد،باید برم کافه برای کار
بدون اینکه از آری خداحافظی کنم از دبیرستان خارج شدم و به سمت کافه رفتم.
آقای هادا هوفی کشید و گفت:چرا تو روز اول کاریت دیر کردی؟
"آقای هادا صاحب کافه بود"
سرمو انداختم پایین و گفتم:ببخشید
پیش بندو داد بهم و گفت:کارتو شروع کن
پیشبند و بستم و شروع کرد به کار کردن.
کیک رو گذاشتم روی میز و گفتم:چیز دیگه ای لازم ندارید؟
دختر لبشو با دسمال پاک کرد و گفت:ممنون
تعظيم کردم و به سمت آشپز خونه رفتم،کلافه روی صندلی نشستم؛
دختری که داشت ظرفارو میشست گفت:روز اول کاریته؟
سرمو تکون دادم و گفتم:اهم
دستاشو خشک کرد و کنارم نشست و گفت:به دختر خوشگلی مثل تو نمیخوره اینجا کار کنی
نفسمو کلافه دادم بیرون و گفتم:من یه دختر دبیرستانیم که هیچکس رو نداره،چاره ای ندارم
سر آشپز بلند گفت:شما دوتا دارید چیکار می کنید؟،زود باشید یه عالمه سفارش داریم،
بی حال بلند شدم و قهوه ها رو برداشتم و به سمت میز رفتم.
قهوه ها رو روی میز گذاشتم و گفتم:چیز دیگه ای نمیخواید؟
_نه
این صدای جونگ کوک بود...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#شیر_توت_فرنگی#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
𝐒𝐭𝐫𝐚𝐰𝐛𝐞𝐫𝐫𝐲 𝐦𝐢𝐥𝐤
╰────────╯
شــــیــــرتــــــوتفـــــرنــــــگــــــی⁹
تهیونگ نفسشون کلافه داد بیرون و گفت:اگه تو نمیومدی زود میرسیدم
به صندلی تکیه دادم و گفتم:منم اگه تو رو نمیدیدم از در ورودی میومدم
بلند شد و رفت بیرون.
زنگ به صدا در اومد و همه از کلاس در اومدن،آری دوید سمتم و گفت:چرا تو و تهیونگ باهم اومدین؟
از روی صندلی بلند شدم و گفتم:اتفاقی
خنده شیطونیی کرد گفت:اها،اتفاقی
جونگ کوک با قدمای محکمش از کلاس اومد بیرون،نگاه سردی به من کرد و رفت.
به ساعتم نگاه کردم و گفتم:وای دیر شد،باید برم کافه برای کار
بدون اینکه از آری خداحافظی کنم از دبیرستان خارج شدم و به سمت کافه رفتم.
آقای هادا هوفی کشید و گفت:چرا تو روز اول کاریت دیر کردی؟
"آقای هادا صاحب کافه بود"
سرمو انداختم پایین و گفتم:ببخشید
پیش بندو داد بهم و گفت:کارتو شروع کن
پیشبند و بستم و شروع کرد به کار کردن.
کیک رو گذاشتم روی میز و گفتم:چیز دیگه ای لازم ندارید؟
دختر لبشو با دسمال پاک کرد و گفت:ممنون
تعظيم کردم و به سمت آشپز خونه رفتم،کلافه روی صندلی نشستم؛
دختری که داشت ظرفارو میشست گفت:روز اول کاریته؟
سرمو تکون دادم و گفتم:اهم
دستاشو خشک کرد و کنارم نشست و گفت:به دختر خوشگلی مثل تو نمیخوره اینجا کار کنی
نفسمو کلافه دادم بیرون و گفتم:من یه دختر دبیرستانیم که هیچکس رو نداره،چاره ای ندارم
سر آشپز بلند گفت:شما دوتا دارید چیکار می کنید؟،زود باشید یه عالمه سفارش داریم،
بی حال بلند شدم و قهوه ها رو برداشتم و به سمت میز رفتم.
قهوه ها رو روی میز گذاشتم و گفتم:چیز دیگه ای نمیخواید؟
_نه
این صدای جونگ کوک بود...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#شیر_توت_فرنگی#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
۷.۳k
۲۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.