╭────────╮
╭────────╮
𝐒𝐭𝐫𝐚𝐰𝐛𝐞𝐫𝐫𝐲 𝐦𝐢𝐥𝐤
╰────────╯
شــــیــــرتــــــوتفـــــرنــــــگــــــی¹⁰
قهوه رو روی میز گذاشتم و گفتم:چیز دیگه ای نمیخواید؟
_نه
این صدای جونگ کوک بود!!
سرمو آروم آوردم بالا
لباس سیاه رنگی پوشیده بود که دوتا دکمه اولش باز بود و موهای سیاهش روی صورتش ریخته بود،یوری کنارش نشسته بود"دندونپزشکی بود که اوندفعه دیدم"،جونگ کوک باهاش قرار میزاره؟
لبخند مصنوعی زدم و گفتم:نوش جان
و بعد سریع به سمت آشپز خونه رستوران رفتم.
____
دبیر وارد کلاس شد و گفت:همینطور که میدونید امروز روز مهمیه،روز افتتاح مدرسه،برای همین امشب قراره جشن بگیریم.
کلاس تموم شده بود و همه درمورد مهمونی امشب حرف میزدن.
بورا با ذوق گفت:امشب چی بپوشــــــم؟
آری شونشو انداخت بالا و گفت:منم نمیدونم
و بعد به من اشاره کرد و گفت:تو چی
لبخند ملیحی زدم و گفتم:امروز قراره تا دیروقت کار کنم،فکر نکنم بتونم بیام
بورا با صدای با مزه ای گفت:یااااا،بخاطــــــر من
آروم خندیدم و گفتم:ببینم چی میشه
به ساعتم نگاه کردم،باید زود میرفتم تا دوباره دیر نکنم
کیفمو برداشتم و گفتم:فعلا
____
ساعت شیش عصر بود،آخرین ضرفو شستم و پیشبندمو در آوردم و به سمت دفتر آقای هادا رفتم،در زدم و وارد شدم،روی صندلی نشستم و گفتم:امروز میتونم زودتر برم؟
دستی توی موهاش کشید و گفت:برای چی؟
موهامو زدم پشت گوشم و گفتم:امشب باید برم مهمونی
لبخند زد و گفت:امروز خیلی کار کردی،میتونی بری
بلند شد و تشکر کردم و به سمت خونه رفتم.
توی آینه به خودم نگاه کردم،خیلی خوب شده بودم،لباس توری آبی پوشیده بودم و آرایش صاده ای کرده بودم،کفش پاشنه بلند سفیدمو پوشیدم و از خونه خارج شدم،دخترا جلوی در ایستاده بودن،تا منو دیدن خشکشون زد،بورا گفت:هی تو از من بهتر شــــــدی
آری صورتمو توی دستاش گرفت و گفت:کیــــــوت
یورام از ماشین پیاده شد و گفت:راننده تون آماده ست...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#شیر_توت_فرنگی#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
𝐒𝐭𝐫𝐚𝐰𝐛𝐞𝐫𝐫𝐲 𝐦𝐢𝐥𝐤
╰────────╯
شــــیــــرتــــــوتفـــــرنــــــگــــــی¹⁰
قهوه رو روی میز گذاشتم و گفتم:چیز دیگه ای نمیخواید؟
_نه
این صدای جونگ کوک بود!!
سرمو آروم آوردم بالا
لباس سیاه رنگی پوشیده بود که دوتا دکمه اولش باز بود و موهای سیاهش روی صورتش ریخته بود،یوری کنارش نشسته بود"دندونپزشکی بود که اوندفعه دیدم"،جونگ کوک باهاش قرار میزاره؟
لبخند مصنوعی زدم و گفتم:نوش جان
و بعد سریع به سمت آشپز خونه رستوران رفتم.
____
دبیر وارد کلاس شد و گفت:همینطور که میدونید امروز روز مهمیه،روز افتتاح مدرسه،برای همین امشب قراره جشن بگیریم.
کلاس تموم شده بود و همه درمورد مهمونی امشب حرف میزدن.
بورا با ذوق گفت:امشب چی بپوشــــــم؟
آری شونشو انداخت بالا و گفت:منم نمیدونم
و بعد به من اشاره کرد و گفت:تو چی
لبخند ملیحی زدم و گفتم:امروز قراره تا دیروقت کار کنم،فکر نکنم بتونم بیام
بورا با صدای با مزه ای گفت:یااااا،بخاطــــــر من
آروم خندیدم و گفتم:ببینم چی میشه
به ساعتم نگاه کردم،باید زود میرفتم تا دوباره دیر نکنم
کیفمو برداشتم و گفتم:فعلا
____
ساعت شیش عصر بود،آخرین ضرفو شستم و پیشبندمو در آوردم و به سمت دفتر آقای هادا رفتم،در زدم و وارد شدم،روی صندلی نشستم و گفتم:امروز میتونم زودتر برم؟
دستی توی موهاش کشید و گفت:برای چی؟
موهامو زدم پشت گوشم و گفتم:امشب باید برم مهمونی
لبخند زد و گفت:امروز خیلی کار کردی،میتونی بری
بلند شد و تشکر کردم و به سمت خونه رفتم.
توی آینه به خودم نگاه کردم،خیلی خوب شده بودم،لباس توری آبی پوشیده بودم و آرایش صاده ای کرده بودم،کفش پاشنه بلند سفیدمو پوشیدم و از خونه خارج شدم،دخترا جلوی در ایستاده بودن،تا منو دیدن خشکشون زد،بورا گفت:هی تو از من بهتر شــــــدی
آری صورتمو توی دستاش گرفت و گفت:کیــــــوت
یورام از ماشین پیاده شد و گفت:راننده تون آماده ست...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#شیر_توت_فرنگی#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
۶.۵k
۲۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.