هفت آسمون💜
#هفت_آسمون💜
#پارت_هفتم🤍
دیانا✨
با رستا راه افتادیم به سمت قفسه های خوراکی چند تا چیز برداشتم بعد چشمم خورد به هایپ رفتم که بردارم دست یکی اومد رو شونم اولش فکر کردم ارسلانه با خودم گفتم چرا ارسلان دسشو گذاشته رو شونم برگشتم دیدم ۵ تا مرد پشت سرمن خیلی ترسیده بودم یکی از اونا هر قدمی میومد جلو من میرفتم عقب انقدر رفتم عقب که رسیدم به دیوار دسش اومد رو صورتم دسشو پرت کردم
_ چیکار میکنی عوضی
دستامو گرفت و برد بالا و با پاهاش پاهامو نگه داشته بود داشت نزدیک صورتم میشد از اینکه صدام نمیتونست در بیاد و ترسیده بودم فقط اشک میریختم لباش اومد رو لبام همینجور داشتم اشک میریختم که رستا رفت و چند دقیقه بعد با ارسلان اومد از قیافه ارسلان میشد فهمید که خیلی عصبانی شده گریم شدید تر شد هم خجالت میکشیدم و هم ترسیده بودم
ارسلان⚡️
داشتم با ممرضا گپ میزدم که رستا دویید اومد سمتم و با نفس نفس گفت: داداشی داداشی خاله دیانا
دوییدم سمت جایی که دیانا بود دیدم ۵ تا مرد دور دیانا هستن و یکیشون با دستش دستای دیانا رو بالا گرفته و با پاهاش پاهای دیانارو جوری که اصلا نمیتونست تکون بخوره
_ رستا برو پیش ممرضا
+نه داداشی میمیرم(نمیرم)
_رستا گفتم برو😠(با داد)
رستا رفت منم رفتم سمت اونا مرده رو از دیانا دور کردم و یه مشت زدم تو صورتش افتاد زمین: داشتی چ غلطی میکردی هاااا؟
+به تو چه مگه چیکارشی
هیچی به ذهنم نیومد جز
_ نامزدمه
بقیه اونا هم ریختن سر من هم میزدم هم میخوردم دماغم پر خون بود بعد چند دقیقه ممرضا با دونفر دیگه اومدن کمکم بعد میخاستم فرار کنن که نگه شون داشتیم دیدم دیانا نشسته رو زمین داره تند و تند اشک میریزه هر قطره اشکش منو عذاب میداد نمیدونم چم شده چرا انقدر روش غیرتی شدم رفتم رو به روش تو چشاش نگاه کردم به هم دیگه خیره مونده بودیم
#پارت_هفتم🤍
دیانا✨
با رستا راه افتادیم به سمت قفسه های خوراکی چند تا چیز برداشتم بعد چشمم خورد به هایپ رفتم که بردارم دست یکی اومد رو شونم اولش فکر کردم ارسلانه با خودم گفتم چرا ارسلان دسشو گذاشته رو شونم برگشتم دیدم ۵ تا مرد پشت سرمن خیلی ترسیده بودم یکی از اونا هر قدمی میومد جلو من میرفتم عقب انقدر رفتم عقب که رسیدم به دیوار دسش اومد رو صورتم دسشو پرت کردم
_ چیکار میکنی عوضی
دستامو گرفت و برد بالا و با پاهاش پاهامو نگه داشته بود داشت نزدیک صورتم میشد از اینکه صدام نمیتونست در بیاد و ترسیده بودم فقط اشک میریختم لباش اومد رو لبام همینجور داشتم اشک میریختم که رستا رفت و چند دقیقه بعد با ارسلان اومد از قیافه ارسلان میشد فهمید که خیلی عصبانی شده گریم شدید تر شد هم خجالت میکشیدم و هم ترسیده بودم
ارسلان⚡️
داشتم با ممرضا گپ میزدم که رستا دویید اومد سمتم و با نفس نفس گفت: داداشی داداشی خاله دیانا
دوییدم سمت جایی که دیانا بود دیدم ۵ تا مرد دور دیانا هستن و یکیشون با دستش دستای دیانا رو بالا گرفته و با پاهاش پاهای دیانارو جوری که اصلا نمیتونست تکون بخوره
_ رستا برو پیش ممرضا
+نه داداشی میمیرم(نمیرم)
_رستا گفتم برو😠(با داد)
رستا رفت منم رفتم سمت اونا مرده رو از دیانا دور کردم و یه مشت زدم تو صورتش افتاد زمین: داشتی چ غلطی میکردی هاااا؟
+به تو چه مگه چیکارشی
هیچی به ذهنم نیومد جز
_ نامزدمه
بقیه اونا هم ریختن سر من هم میزدم هم میخوردم دماغم پر خون بود بعد چند دقیقه ممرضا با دونفر دیگه اومدن کمکم بعد میخاستم فرار کنن که نگه شون داشتیم دیدم دیانا نشسته رو زمین داره تند و تند اشک میریزه هر قطره اشکش منو عذاب میداد نمیدونم چم شده چرا انقدر روش غیرتی شدم رفتم رو به روش تو چشاش نگاه کردم به هم دیگه خیره مونده بودیم
۸.۸k
۱۰ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.