رمان ماهک پارت 24
#رمان_ماهک #پارت_24
نگاهی بهم انداخت و گفت
+چرا نمیای بیرون؟
_نمیخام
نمیخای؟ الهی بیا معشوقتو ببین لااقل
به خودم قول داده بودم دیگه باهاش بحث الکی نکنم برا همین برگشتم سمتش لبخند حرص دراری زدم و گفتم وقت واسه دیدنش زیاده و همونطور که نگاهم تو چشماش بود باقیه نوشیدنی رو خالی کردم تو سینک لیوانو با حرص کوبیدم رو میز و از در اشپز خونه بیرون رفتم
مستقیم رفتم بالا و ادامه ی درسامو خوندم و با صدای ارش رفتم پایین، برای همه جوجه سفارش داده بود
بی صدا روی صندلی کنار ارش نشستم که رضا سر حرف رو باز کرد و گفت
+درسا چطور پیش میره ماهک؟
سرمو بالا اوردم با لبخندی سرمو تکون دادم و گفتم
_خوبه
+معلم خصوصی ام کنار دستت راحتیا
نیم نگاهی به ارش انداختم همون طوری که مشغول بود گفت دختر سرتق دختریه که از شوهرش توی درساش کمک نمیگیره بچها خندیدن و رضا دوباره گفت
+اگه یکی پوزه تو بخاک بکشه ابجی کوچولوی خودمه ارش
بچها میخندیدن منم خنده ی مختصری کردم و مشغول خوردن غذای مورد علاقم شدم
داشتم به این فکر میکردم که واقعا این همه اختلاف سنی با ارش دارم! 13 سااااال! من زیادی بزرگونه رفتار میکنم یا ارش زیادی بچه گونه ک این 13 سال اختلاف به چشم نمیاد
شایدم به چشم میاد و ما متوجه نیسیم
شاید نگاه تعجب برانگیز ادما گاهی از روی همین باشه
غم تو چشمای عمو و زن عمو موقه ازدواجم چی دلیلش چی بود ورود من به یه زندگی اجباری یا دیدن یه بچه 18 ساله کنار یه پسر 31 ساله!
پسری که سنش هرگز به چهره و رفتارش نمیخورد...
اصلا چقد دلم برای عمو و زن عمو تنگ شده...
واقعا چرا ارش این حقو از من میگرفت چرا من نباید عزیزترین ادمای زندگیمو ببینم...
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
نگاهی بهم انداخت و گفت
+چرا نمیای بیرون؟
_نمیخام
نمیخای؟ الهی بیا معشوقتو ببین لااقل
به خودم قول داده بودم دیگه باهاش بحث الکی نکنم برا همین برگشتم سمتش لبخند حرص دراری زدم و گفتم وقت واسه دیدنش زیاده و همونطور که نگاهم تو چشماش بود باقیه نوشیدنی رو خالی کردم تو سینک لیوانو با حرص کوبیدم رو میز و از در اشپز خونه بیرون رفتم
مستقیم رفتم بالا و ادامه ی درسامو خوندم و با صدای ارش رفتم پایین، برای همه جوجه سفارش داده بود
بی صدا روی صندلی کنار ارش نشستم که رضا سر حرف رو باز کرد و گفت
+درسا چطور پیش میره ماهک؟
سرمو بالا اوردم با لبخندی سرمو تکون دادم و گفتم
_خوبه
+معلم خصوصی ام کنار دستت راحتیا
نیم نگاهی به ارش انداختم همون طوری که مشغول بود گفت دختر سرتق دختریه که از شوهرش توی درساش کمک نمیگیره بچها خندیدن و رضا دوباره گفت
+اگه یکی پوزه تو بخاک بکشه ابجی کوچولوی خودمه ارش
بچها میخندیدن منم خنده ی مختصری کردم و مشغول خوردن غذای مورد علاقم شدم
داشتم به این فکر میکردم که واقعا این همه اختلاف سنی با ارش دارم! 13 سااااال! من زیادی بزرگونه رفتار میکنم یا ارش زیادی بچه گونه ک این 13 سال اختلاف به چشم نمیاد
شایدم به چشم میاد و ما متوجه نیسیم
شاید نگاه تعجب برانگیز ادما گاهی از روی همین باشه
غم تو چشمای عمو و زن عمو موقه ازدواجم چی دلیلش چی بود ورود من به یه زندگی اجباری یا دیدن یه بچه 18 ساله کنار یه پسر 31 ساله!
پسری که سنش هرگز به چهره و رفتارش نمیخورد...
اصلا چقد دلم برای عمو و زن عمو تنگ شده...
واقعا چرا ارش این حقو از من میگرفت چرا من نباید عزیزترین ادمای زندگیمو ببینم...
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۵.۱k
۱۱ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.