• Wild rose cabaret •
• Wild rose cabaret •
#part123
#leoreza
تو باغ قدم میزدم که رسیدم به آلاچیق نشستم
و نگاهم خورد به جاهایی که اون شب عروسی مون بود به ظاهرن
ولی انگار واقعی بود اون شب ، انگار با یادآوری شب عروسی همه ی
اعصاب خوردکنی ها محو شد و چهره ی پانیذ جلو چشمام نقش بست
مثل هپروت بودم حس عجیبی داشت وقتی بهش فکر میکردم
انگار فقط آرومم میکرد اما تنها چیزی که ازش میدیدم و به زندگی عادی م برمیگشتم
سلیطه گریش و لجبازیش بود
آره مزخرف بود برای همه شاید بقیه ازش عصبی بشن ولی بر من در کنار اون حس ها
خودم رو پیدا میکنم
و این برام عجیب بود....
#paniz
بعد از رفتن رضا
فرانک هم با دلخوری از جاش بلند شد رفت
وا چیزی بدی مگه گفتم که قیافه گذاشت همشون عجیبن نیکا کنارم نشست
و کاسه پر از توت فرنگی رو سمتم گرفت
نیکا: بیا بخوریم
یه مشت برداشتم و مشغول خوردن شدیم
_مامانت ناراحت شد؟
نچی کرد و لب زد
نیکا: بر اینکه از غرورش نگذره ازت تشکر نکنه بلند شد رفت
سری تکون دادم و ادامه داد
نیکا: فکر کنم کم کم داره به بودنت عادت میکنه ، آفرین داری خب پیش میری
_میدونی میخوام چیکار کنم....
نیکا: نه وایسا اصن کاری نکن باشه به مرور زمان همه چی اوکی میشه خب کاری نکنیا خب
_اووف باشه بابا
رضا: باز چه دسته گلی میخواین آب بدین
با صداش که از بین من و نیکا اومد
هینی از ترس کشیدم
نیکا: واای داداش این چه جور اومدنی آخه نمیگی سکته کردیم
عقب رفت و رو مبل کناری نشست
رضا: ماشالله عروس و خواهرشوهر خوب دست به دست میدین ما رو سوپرایز میکنین حالا چیکار میخوای کنین
_ کار خاصی انجام نمیدیم
نفسی گرفت و لب زد
رضا: آخر که گندش درمیاد اونوقت من میدونم با شماها.....
#panleo
#mehrshad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
#part123
#leoreza
تو باغ قدم میزدم که رسیدم به آلاچیق نشستم
و نگاهم خورد به جاهایی که اون شب عروسی مون بود به ظاهرن
ولی انگار واقعی بود اون شب ، انگار با یادآوری شب عروسی همه ی
اعصاب خوردکنی ها محو شد و چهره ی پانیذ جلو چشمام نقش بست
مثل هپروت بودم حس عجیبی داشت وقتی بهش فکر میکردم
انگار فقط آرومم میکرد اما تنها چیزی که ازش میدیدم و به زندگی عادی م برمیگشتم
سلیطه گریش و لجبازیش بود
آره مزخرف بود برای همه شاید بقیه ازش عصبی بشن ولی بر من در کنار اون حس ها
خودم رو پیدا میکنم
و این برام عجیب بود....
#paniz
بعد از رفتن رضا
فرانک هم با دلخوری از جاش بلند شد رفت
وا چیزی بدی مگه گفتم که قیافه گذاشت همشون عجیبن نیکا کنارم نشست
و کاسه پر از توت فرنگی رو سمتم گرفت
نیکا: بیا بخوریم
یه مشت برداشتم و مشغول خوردن شدیم
_مامانت ناراحت شد؟
نچی کرد و لب زد
نیکا: بر اینکه از غرورش نگذره ازت تشکر نکنه بلند شد رفت
سری تکون دادم و ادامه داد
نیکا: فکر کنم کم کم داره به بودنت عادت میکنه ، آفرین داری خب پیش میری
_میدونی میخوام چیکار کنم....
نیکا: نه وایسا اصن کاری نکن باشه به مرور زمان همه چی اوکی میشه خب کاری نکنیا خب
_اووف باشه بابا
رضا: باز چه دسته گلی میخواین آب بدین
با صداش که از بین من و نیکا اومد
هینی از ترس کشیدم
نیکا: واای داداش این چه جور اومدنی آخه نمیگی سکته کردیم
عقب رفت و رو مبل کناری نشست
رضا: ماشالله عروس و خواهرشوهر خوب دست به دست میدین ما رو سوپرایز میکنین حالا چیکار میخوای کنین
_ کار خاصی انجام نمیدیم
نفسی گرفت و لب زد
رضا: آخر که گندش درمیاد اونوقت من میدونم با شماها.....
#panleo
#mehrshad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
۵.۰k
۲۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.