criminal case part22💔💉💽✒
criminal case part22💔💉💽✒
از زبان نویسنده
جونگ کوک می تونست بعد از فهمیدن اینکه مجرم واقعی کیه بجای اینکه تهیونگو مقصر بدونه با یه گلوله خودشو خلاص کنه تا دیگه زیر این همه بار و خفت نباشه
چون می دونست زندگی براش دیگه معنایی نداره از همون خیلی وقت پیش که ات خونه رو ترک کرد
چون می دونست ات دیگه برنمیگرده اما به این باور که برمیگرده امیدوار بود که می تونه همه چیو درست کنه اما برای این کار خیلی دیر شده بود...
اونم موقعی که دیگه امیدی به برگشتن ات نبود چون دیگه ات وجود نداشت فقط خاطرشو تو ذهن همه ی کسایی که یه روزی اونو میشناختن گذاشت
مثل کاری که همه با رفتنشون می کنن
جونگ کوک بدترین درس دنیا رو گرفت وقتی هنه چیتو ازت میگیرت وجودت از یه خاکستر هم بی ارزش تره
برای چی زنده بمونه؟ دیگه چی برای ادامه دادن براش داره؟ شروع یه زندگیه جدید؟
شاید اما زندگی کردن تو تنهایی بدتر از مرگه چون اون موقع دیگه چیزی برای از دست دادن نداری
جونگ کوک ترسی از مرگ نداشت چون چیزی بدتر از مرگو تجربه کرد
جونگ کوک که دیگه قلبش هم قلب خودش نبود روی سنگ قبر ات نشسته بودو به کفشای براق چرمیش نگاه می کرد
➖: متاسفم که شانس کنار تو خاک شدنو از دست دادم... اما اگه بخوای حاظرم هرکاری انجام بدم تا دوباره کنار تو باشم
حتی دیگه رمال و احضار روحم نمی تونه تورو بهم برسونه... حتی حاضرم براش همه چیمو فدا کنم روحم جسمم افکارم... ولی بتونم یک بار دیگه جسمتو کنار خودم ببینم... حست کنم... لمست کنم...
اگه مرده بودم اللن کنار سنگ قلب تو خاک شده بودم... البته... اگه دوستی که تا یه سال پیش فکر نمی کردم تو ماجرای مرگ تو دخلی داشته باشه خودشو دخالت نمی داد الان کنار تو بودم... من و تو و دخترمون
اما قسم می خورم حالا که نمی تونم بمیرم هرگز ازدواج نکنم... هرگز پدر فرزندی نباشم... نمی زارم هیچکس بجر تو...
جای خالیه تورو تو قلبم پر کنه... و افکار و بدنمو درگیر خودش کنه
حتی اگه دیگه نتونم رو پاهام به ایستم... نبینم... نشنوم... چیزی رو حس کنم... می خوام فقط بتونم جسم تورو تو ذهنم تصور کنم و خاطراتی که... با هم ساختیمو به یاد بیارم
چون تو تو ذهنم حکش کردی
جونک کوک از روی سنگ قبر ات بلد شد و به آسمون خیره شد
➖: این یه توهمه که فکر کنم داری از اون بالا تماشام میکنی یا کنارم ایستادی... ولی اینو بدون که همیشه کنار خودم وجودتو حس میکنم حالا چه روح باشه چه توهم...
پایان داستان
خب تهیونگ بخاطر نجات جونگ کوک قلب خودشو بهش اهدا کرد چون قلب جونگ کوک از کار افتاده و بدون استفاده شده بود
انگار مثل اینکه تاریخ انقضای چیزی تموم میشه به درد نخور و دور انداختنی بود ولی چیزی که تو اون قلب حک شده بود خاطره ی ات بود
حسی که با اون قلب برای ات تا ابد حک شده بود
از زبان نویسنده
جونگ کوک می تونست بعد از فهمیدن اینکه مجرم واقعی کیه بجای اینکه تهیونگو مقصر بدونه با یه گلوله خودشو خلاص کنه تا دیگه زیر این همه بار و خفت نباشه
چون می دونست زندگی براش دیگه معنایی نداره از همون خیلی وقت پیش که ات خونه رو ترک کرد
چون می دونست ات دیگه برنمیگرده اما به این باور که برمیگرده امیدوار بود که می تونه همه چیو درست کنه اما برای این کار خیلی دیر شده بود...
اونم موقعی که دیگه امیدی به برگشتن ات نبود چون دیگه ات وجود نداشت فقط خاطرشو تو ذهن همه ی کسایی که یه روزی اونو میشناختن گذاشت
مثل کاری که همه با رفتنشون می کنن
جونگ کوک بدترین درس دنیا رو گرفت وقتی هنه چیتو ازت میگیرت وجودت از یه خاکستر هم بی ارزش تره
برای چی زنده بمونه؟ دیگه چی برای ادامه دادن براش داره؟ شروع یه زندگیه جدید؟
شاید اما زندگی کردن تو تنهایی بدتر از مرگه چون اون موقع دیگه چیزی برای از دست دادن نداری
جونگ کوک ترسی از مرگ نداشت چون چیزی بدتر از مرگو تجربه کرد
جونگ کوک که دیگه قلبش هم قلب خودش نبود روی سنگ قبر ات نشسته بودو به کفشای براق چرمیش نگاه می کرد
➖: متاسفم که شانس کنار تو خاک شدنو از دست دادم... اما اگه بخوای حاظرم هرکاری انجام بدم تا دوباره کنار تو باشم
حتی دیگه رمال و احضار روحم نمی تونه تورو بهم برسونه... حتی حاضرم براش همه چیمو فدا کنم روحم جسمم افکارم... ولی بتونم یک بار دیگه جسمتو کنار خودم ببینم... حست کنم... لمست کنم...
اگه مرده بودم اللن کنار سنگ قلب تو خاک شده بودم... البته... اگه دوستی که تا یه سال پیش فکر نمی کردم تو ماجرای مرگ تو دخلی داشته باشه خودشو دخالت نمی داد الان کنار تو بودم... من و تو و دخترمون
اما قسم می خورم حالا که نمی تونم بمیرم هرگز ازدواج نکنم... هرگز پدر فرزندی نباشم... نمی زارم هیچکس بجر تو...
جای خالیه تورو تو قلبم پر کنه... و افکار و بدنمو درگیر خودش کنه
حتی اگه دیگه نتونم رو پاهام به ایستم... نبینم... نشنوم... چیزی رو حس کنم... می خوام فقط بتونم جسم تورو تو ذهنم تصور کنم و خاطراتی که... با هم ساختیمو به یاد بیارم
چون تو تو ذهنم حکش کردی
جونک کوک از روی سنگ قبر ات بلد شد و به آسمون خیره شد
➖: این یه توهمه که فکر کنم داری از اون بالا تماشام میکنی یا کنارم ایستادی... ولی اینو بدون که همیشه کنار خودم وجودتو حس میکنم حالا چه روح باشه چه توهم...
پایان داستان
خب تهیونگ بخاطر نجات جونگ کوک قلب خودشو بهش اهدا کرد چون قلب جونگ کوک از کار افتاده و بدون استفاده شده بود
انگار مثل اینکه تاریخ انقضای چیزی تموم میشه به درد نخور و دور انداختنی بود ولی چیزی که تو اون قلب حک شده بود خاطره ی ات بود
حسی که با اون قلب برای ات تا ابد حک شده بود
۳۵.۰k
۱۸ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.