Part25
#Part25
دلم میخواست به خوابم ادامه بدم اما متاسفانه حس کنجکاوی و فضولیم نزاشت .
بزور بلند شدم دیدم یاشار اور کتشو انداخته روم و خودش با کتش نشسته رو صندلی ...
عی جان ...تشکری کردم و خواستم دوباره بخوابم که غذا رو آوردن با حرص گفتم :
- من غذا نمیخورم میخوام بخوابم بیدارم نکن...
- پاشو دیگه الان سرد میشه ... پاشو
بیدار شدم ولی چه عرض کنم که با هر قاشق یه چرت میزدم .. نصف غذامو که خوردم و غذای یاشار هم که تموم شد بازو شو گرفتم و همونطور که بهش تکیه میدادم با چشای بسته پاهامو تقریبا میکشیدم تا به ماشین برسیم
ماشین و که روشن کرد سریع نشستم و چشامو بستم تا بخوابم که البته موفق هن شدم ...
#یاشار
چقدر این بشر خوابآلوده... تا نشست تو ماشین خوابش برد...منم سعی کردم تا جایی که میتونم آروم برونم تا ار خواب نپره چون امروز خسته شد هم کارای خونه رو کرد هم کیک پخت . ساعت ۱۱ رسیدیم عمارت .
صداش کردم دیدم که بلند نمیشه البته دلم هم نیومد که بیدارش کنم پس ... بغلش کردم در ماشینو بستم که با صداش پرید و گفت :
- چیشده ؟
مث بچه کوچیک هاا تکونش دادم و گفتم :
- هیش هیش چیزی نیست تو بخواب بخواب ...
- ولی انگار یه چیزی بود ...
- نه نه تو بخواب چیزی نیست آروم باش
با این حرفم خودشو تو بغلم بیشتر جمع کرد بازومو محکم گرفت و دوباره خوابید ...
هعی بعد وقتی بهش میگم بچه یا جوجه بهش برمیخوره !
خو نگاش کن کوچولو نیست که هست ... بچه نیست که هست ... خوابالو نیست که هست ... همه چیش داد میزنه که من بچه توعم ... من کوچولوعم ... من جوجو ام!
رسیدیم خونه پری خواست صحبت کنه که گفتم :
هیش خوابه هلیا ....
با ذوق لبخندی زد و گفت :
- وای اقا خوش اومدید مبارک باشه !
اخمی کردم و همونطور که داشتم سمت پله ها میرفتم گفتم :
- چی چی و مبارک باشه ؟ توهم زدی تو هم ؟ یا نکنه مست کردی بد مستی نمیفهمی چی میگی !
- وای آقا من ۵۰ سالمه ۳ تا بچه دارم میخواین نفهمم؟!
- چیو نفهمی واضح حرف بزن ببینم !
آها که اینطور فکر کردی عاشقش شدم یا دوست دخترمه بهت اینطور گفتم ؟ خوشبختانه باید بگم من همچنان سینگلم و همونطور که بهت گفتم تو ماشین خوابش برد از همون اول گفت که خوابش میاد ! منو چی فرض کردی ؟ انقد خراب و بی ناموسم من ؟ تو که از ۱۷ سالگی باهامی داری زندگی میکنی پری ! دمتگرم ...
- نه آقا منظورم اینکه از تنهایی در اوم.....
با عصبانیت پله هاا رو بالا رفتم و بردم گزاشتمش رو تخت ....
یه لحضه ناخودآگاه رفتم و ....
دلم میخواست به خوابم ادامه بدم اما متاسفانه حس کنجکاوی و فضولیم نزاشت .
بزور بلند شدم دیدم یاشار اور کتشو انداخته روم و خودش با کتش نشسته رو صندلی ...
عی جان ...تشکری کردم و خواستم دوباره بخوابم که غذا رو آوردن با حرص گفتم :
- من غذا نمیخورم میخوام بخوابم بیدارم نکن...
- پاشو دیگه الان سرد میشه ... پاشو
بیدار شدم ولی چه عرض کنم که با هر قاشق یه چرت میزدم .. نصف غذامو که خوردم و غذای یاشار هم که تموم شد بازو شو گرفتم و همونطور که بهش تکیه میدادم با چشای بسته پاهامو تقریبا میکشیدم تا به ماشین برسیم
ماشین و که روشن کرد سریع نشستم و چشامو بستم تا بخوابم که البته موفق هن شدم ...
#یاشار
چقدر این بشر خوابآلوده... تا نشست تو ماشین خوابش برد...منم سعی کردم تا جایی که میتونم آروم برونم تا ار خواب نپره چون امروز خسته شد هم کارای خونه رو کرد هم کیک پخت . ساعت ۱۱ رسیدیم عمارت .
صداش کردم دیدم که بلند نمیشه البته دلم هم نیومد که بیدارش کنم پس ... بغلش کردم در ماشینو بستم که با صداش پرید و گفت :
- چیشده ؟
مث بچه کوچیک هاا تکونش دادم و گفتم :
- هیش هیش چیزی نیست تو بخواب بخواب ...
- ولی انگار یه چیزی بود ...
- نه نه تو بخواب چیزی نیست آروم باش
با این حرفم خودشو تو بغلم بیشتر جمع کرد بازومو محکم گرفت و دوباره خوابید ...
هعی بعد وقتی بهش میگم بچه یا جوجه بهش برمیخوره !
خو نگاش کن کوچولو نیست که هست ... بچه نیست که هست ... خوابالو نیست که هست ... همه چیش داد میزنه که من بچه توعم ... من کوچولوعم ... من جوجو ام!
رسیدیم خونه پری خواست صحبت کنه که گفتم :
هیش خوابه هلیا ....
با ذوق لبخندی زد و گفت :
- وای اقا خوش اومدید مبارک باشه !
اخمی کردم و همونطور که داشتم سمت پله ها میرفتم گفتم :
- چی چی و مبارک باشه ؟ توهم زدی تو هم ؟ یا نکنه مست کردی بد مستی نمیفهمی چی میگی !
- وای آقا من ۵۰ سالمه ۳ تا بچه دارم میخواین نفهمم؟!
- چیو نفهمی واضح حرف بزن ببینم !
آها که اینطور فکر کردی عاشقش شدم یا دوست دخترمه بهت اینطور گفتم ؟ خوشبختانه باید بگم من همچنان سینگلم و همونطور که بهت گفتم تو ماشین خوابش برد از همون اول گفت که خوابش میاد ! منو چی فرض کردی ؟ انقد خراب و بی ناموسم من ؟ تو که از ۱۷ سالگی باهامی داری زندگی میکنی پری ! دمتگرم ...
- نه آقا منظورم اینکه از تنهایی در اوم.....
با عصبانیت پله هاا رو بالا رفتم و بردم گزاشتمش رو تخت ....
یه لحضه ناخودآگاه رفتم و ....
۲.۶k
۰۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.