پارت ۱۶۵ رمان کت رنگی بخش اول
پارت ۱۶۵ رمان کت رنگی بخش اول
#جونگکوک
یادم افتاد من یه عضو بی تی اس ام! ... آرمی ها .. کمپانی ! اعضا! همه به خاطر من .. به خاطر ما هستن! حتی نمیتونم خودکشی هم بکنم! انقدر ضعیف شدم که خودکشی هم نمیتونم بکنم! شیشه رو که آغشته به خون دستم بود رو ول کردم ... بلند شدم. با دیدن غذا روی گاز یادم افتاد اونو جویی برام درست کرده ! ... یهو یادم افتاد که ممکنه پشت در وایستاده باشه .. با بدو رفتم و در رو باز کردم نبودش !... خداروشکر کردم که داد و فریاد هامو نشنید !
یه باند اوردم و پیچیدم دور دست راستم تا خون ریزیش بند بیاد .. بی حس سرد و خشک نشستم روی مبل ! ساعت ها به حرف هایی که به جویی زدم فکر میکردم. فهمیدم که چه حرف های دردناکی بهش زدم ! ... چند دقیقه صدای جویی توی مغزم اکو میشد چند دقیقه صدای سومی توی مغزم اکو میشد!
بدترین ثانیه های عمرم رو سر کردم.... نمیدونم چه طور خوابم برد !
فرداش ساعت ۱۰ بیدار شدم و حاضر شدم و رفتم کمپانی ! دیدم تهیونگ با عجله اومد سمتم !
تهیونگ: جونگ کوک ! تو از جویی خبر نداری؟
من: چه طور مگه؟
تهیونگ: نیومده کمپانی !
من: نگران نباش میاد ! به احتمال خسته اس!
درسته به خاطر من نیومده ! .. معلومه با شنیدن اون حرفا دیگه نمیخواد منو ببینه !...
از تهیونگ فاصله گرفتم و میخواستم برم تو اتاقم که دستمو گرفت !
تهیونگ: با خودت چیکار کردی جونگ کوک !؟؟
دستمو از بین دستاش کشیدم بیرون !
من: چیزی نیست !
تهیونگ: جونگ کوک ! به خودت آسیب نزن!
من: چشم منتظر بودم تو بگی بعد انجامش ندم دیگه!
تهیونگ: جونگ کوک !💔
من: تو چیزی نمیدونی ! چیزی نمیفهمی پس بی خیالم شو بزار با خودم کنار بیام!
با یه حس بی خیالی نسبت به احساسات بهترین هیونگم ازش فاصله گرفتم و رفتم تو اتاق ! من به همه داشتم آسیب میزدم ! با حرفام!
#جونگکوک
یادم افتاد من یه عضو بی تی اس ام! ... آرمی ها .. کمپانی ! اعضا! همه به خاطر من .. به خاطر ما هستن! حتی نمیتونم خودکشی هم بکنم! انقدر ضعیف شدم که خودکشی هم نمیتونم بکنم! شیشه رو که آغشته به خون دستم بود رو ول کردم ... بلند شدم. با دیدن غذا روی گاز یادم افتاد اونو جویی برام درست کرده ! ... یهو یادم افتاد که ممکنه پشت در وایستاده باشه .. با بدو رفتم و در رو باز کردم نبودش !... خداروشکر کردم که داد و فریاد هامو نشنید !
یه باند اوردم و پیچیدم دور دست راستم تا خون ریزیش بند بیاد .. بی حس سرد و خشک نشستم روی مبل ! ساعت ها به حرف هایی که به جویی زدم فکر میکردم. فهمیدم که چه حرف های دردناکی بهش زدم ! ... چند دقیقه صدای جویی توی مغزم اکو میشد چند دقیقه صدای سومی توی مغزم اکو میشد!
بدترین ثانیه های عمرم رو سر کردم.... نمیدونم چه طور خوابم برد !
فرداش ساعت ۱۰ بیدار شدم و حاضر شدم و رفتم کمپانی ! دیدم تهیونگ با عجله اومد سمتم !
تهیونگ: جونگ کوک ! تو از جویی خبر نداری؟
من: چه طور مگه؟
تهیونگ: نیومده کمپانی !
من: نگران نباش میاد ! به احتمال خسته اس!
درسته به خاطر من نیومده ! .. معلومه با شنیدن اون حرفا دیگه نمیخواد منو ببینه !...
از تهیونگ فاصله گرفتم و میخواستم برم تو اتاقم که دستمو گرفت !
تهیونگ: با خودت چیکار کردی جونگ کوک !؟؟
دستمو از بین دستاش کشیدم بیرون !
من: چیزی نیست !
تهیونگ: جونگ کوک ! به خودت آسیب نزن!
من: چشم منتظر بودم تو بگی بعد انجامش ندم دیگه!
تهیونگ: جونگ کوک !💔
من: تو چیزی نمیدونی ! چیزی نمیفهمی پس بی خیالم شو بزار با خودم کنار بیام!
با یه حس بی خیالی نسبت به احساسات بهترین هیونگم ازش فاصله گرفتم و رفتم تو اتاق ! من به همه داشتم آسیب میزدم ! با حرفام!
۱۴.۱k
۲۶ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.