💦رمان زمستان💦 پارت72
《رمان زمستون❄》
ارسلان: هنوز عطر تازه دیانا توی خونه میومد رفتم سریع توی اتاق با چیزی ک دیدم همونجا خشکم زد....وسایل دیانا نبود خودشم نبود همون موقع ی پیامی به گوشیم اومد خیره شده بودم به صفحه گوشی...
▪︎پیام دیانا▪︎
اومدن من توی زندگی تو اشتباه بود
فقط با خودم سیاهی ک توی زندگی خودم به زندگی تو اوردم
دیدی جلوی چشم خودت عسل و بچش و رضا رو نابود کردم
یا نیکا رو مجبور به کارهایی ک کردم ک دوست نداشت
اینا همش تقصیر منه البته همش تقصیر من نیس...
بزار به خودت برسم
حسی ک به تو داشتم و تا حالا به شخصی توی زندگیم نداشتم آقای کاشی...
حس من تو اون دوران به مهراب ی چیزی شبیه هوس بود
ولی حس من به تو کامل متفاوت بود من اولین هارو با تو تجربه کردم مجبورم برم ک بیشتر از این بهتون اسیب نرسه
ببخشید ولی مجبور شدم ی مقداری پول از صندوقت بردارم
ولی روزی ک پول دستم بیاد هر جور شده به دستت میرسونم
میخوام ی حقیقتی و بهت بگم....
دوست دارم:)
▪︎پایان پیام▪︎
ارسلان: ی قطره اشک از چشام سرازیر شد
با گوشی دیانا تماس گرفتم ولی فقط با این صدا رو به رو میشدم
[مشترک مورد نظر خاموش میباشد لطفا بعدا تماس بگیرید]
دیانا: زنگ خونه رو با تردید زدم صداش از پشت آیفون اومد...
_بفرمایید؟
+دیانام
_تویی دیانا؟
+میشه در و باز کنی؟
_بیا بالا...
دیانا: با سرعت رفتم بالا درو باز کرده بود با همون لبخند همیشگیش جلوی در بود نمیدونستم با چه رویی اومده بودم اینجا ولی اومدم....
ممد: این طرفا ولت کرده؟
دیانا: شایدم من ولش کردم...
ممد: دلم برات تنگ شده بود خواهریم:)
دیانا: دل من ی چیزی فراتر از دلتنیگی بود..بغلش کردم
ممد: بیا تو تعریف کن
دیانا: ممد من فقط واسه ی چیز اومدم اینجا...
ارسلان: هنوز عطر تازه دیانا توی خونه میومد رفتم سریع توی اتاق با چیزی ک دیدم همونجا خشکم زد....وسایل دیانا نبود خودشم نبود همون موقع ی پیامی به گوشیم اومد خیره شده بودم به صفحه گوشی...
▪︎پیام دیانا▪︎
اومدن من توی زندگی تو اشتباه بود
فقط با خودم سیاهی ک توی زندگی خودم به زندگی تو اوردم
دیدی جلوی چشم خودت عسل و بچش و رضا رو نابود کردم
یا نیکا رو مجبور به کارهایی ک کردم ک دوست نداشت
اینا همش تقصیر منه البته همش تقصیر من نیس...
بزار به خودت برسم
حسی ک به تو داشتم و تا حالا به شخصی توی زندگیم نداشتم آقای کاشی...
حس من تو اون دوران به مهراب ی چیزی شبیه هوس بود
ولی حس من به تو کامل متفاوت بود من اولین هارو با تو تجربه کردم مجبورم برم ک بیشتر از این بهتون اسیب نرسه
ببخشید ولی مجبور شدم ی مقداری پول از صندوقت بردارم
ولی روزی ک پول دستم بیاد هر جور شده به دستت میرسونم
میخوام ی حقیقتی و بهت بگم....
دوست دارم:)
▪︎پایان پیام▪︎
ارسلان: ی قطره اشک از چشام سرازیر شد
با گوشی دیانا تماس گرفتم ولی فقط با این صدا رو به رو میشدم
[مشترک مورد نظر خاموش میباشد لطفا بعدا تماس بگیرید]
دیانا: زنگ خونه رو با تردید زدم صداش از پشت آیفون اومد...
_بفرمایید؟
+دیانام
_تویی دیانا؟
+میشه در و باز کنی؟
_بیا بالا...
دیانا: با سرعت رفتم بالا درو باز کرده بود با همون لبخند همیشگیش جلوی در بود نمیدونستم با چه رویی اومده بودم اینجا ولی اومدم....
ممد: این طرفا ولت کرده؟
دیانا: شایدم من ولش کردم...
ممد: دلم برات تنگ شده بود خواهریم:)
دیانا: دل من ی چیزی فراتر از دلتنیگی بود..بغلش کردم
ممد: بیا تو تعریف کن
دیانا: ممد من فقط واسه ی چیز اومدم اینجا...
۲۵.۰k
۲۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.