💦رمان زمستان💦 پارت 70
《رمان زمستون❄》
رضا: میدونی ک مهراب و زنده نمیزارم
دیانا: حال عسل خوبه؟ با بغض تمام خیره شدم به ارسلان....حداقل تو ی چیزی بگو بهم بگو حالش خوبه
ارسلان: دیانا اروم باش
دیانا: ترو خدا جواب منو بدید بگین حالش خوبه بگین همه اینا گذشت ترو خدا بگین...
رضا: عسل تو کماس
دیانا: یعنی چی پس تکلیف اون بچه چی میشه؟(با گریه و داد)
رضا: بچه؟
▪︎فلش بک▪︎
عسل: دیانا خیلی ذوق دارم نمیدونم چجوری بهش بگم؟
دیانا: ببین عسل بهش هر چی زودتر بگو زیاد منتظرش نزار
عسل: به نظرت اونم به اندازه من دوسش داره؟
دیانا: رضا مطمئنم اونو خیلی دوست داره...دوست داری دختر باشه یا پسر ؟
عسل: من دوست دارم پسر باشه ولی رضا یادمه میگفت خیلی دختر دوست داره
دیانا: باورم نمیشه دارم خاله میشم
عسل: ایشالله قسمت خودت
دیانا: برو بابا اونم از ارسلان حتی فکر کردن بهشم سخته...
عسل: ی روزی میفهمی ک حس مادر شدن چه حسیه
▪︎پایان فلش بک▪︎
رضا: دیانا کدوم بچه؟
دیانا: میخواست بهت بگه رضا تو بابا شده بودی..(با گریه)
رضا: دیانا چی میگی؟
دیانا: رضا بگو ک حال هر دوشون خوبه بگو یهو چشام سیاهی رف دیگه هیچی نفهمیدم...
ارسلان: حال روز هممون خراب بود و فقط ی دلیل داشت اونم مهراب بود...
رضا: شماره جدید نیکارو داری؟
ارسلان: اره چطور؟
رضا: بهش بگو باید برگرده...
ارسلان: دقیقا واسه چی؟
رضا: ارسلان بسه این همه من به حرف تو گوش دادم ی بارم تو به حرفم گوش کن...
ارسلان: اگه بر نگشت؟
رضا: یکاریش میکنم
دیانا: با سوزش بدی توی دستم چشام وا کردم سِرُم بهم وصل بود از دستم کندمش بدون اهمیت به خونی ک داره از دستم میاد از اتاق رفتم بیرون
پرستار: خانوم کجا نمیبینید از دستتون داره خون میاد...
دیانا: بدون توجه بهش رفتم جلوی پذیرش ....
رضا: میدونی ک مهراب و زنده نمیزارم
دیانا: حال عسل خوبه؟ با بغض تمام خیره شدم به ارسلان....حداقل تو ی چیزی بگو بهم بگو حالش خوبه
ارسلان: دیانا اروم باش
دیانا: ترو خدا جواب منو بدید بگین حالش خوبه بگین همه اینا گذشت ترو خدا بگین...
رضا: عسل تو کماس
دیانا: یعنی چی پس تکلیف اون بچه چی میشه؟(با گریه و داد)
رضا: بچه؟
▪︎فلش بک▪︎
عسل: دیانا خیلی ذوق دارم نمیدونم چجوری بهش بگم؟
دیانا: ببین عسل بهش هر چی زودتر بگو زیاد منتظرش نزار
عسل: به نظرت اونم به اندازه من دوسش داره؟
دیانا: رضا مطمئنم اونو خیلی دوست داره...دوست داری دختر باشه یا پسر ؟
عسل: من دوست دارم پسر باشه ولی رضا یادمه میگفت خیلی دختر دوست داره
دیانا: باورم نمیشه دارم خاله میشم
عسل: ایشالله قسمت خودت
دیانا: برو بابا اونم از ارسلان حتی فکر کردن بهشم سخته...
عسل: ی روزی میفهمی ک حس مادر شدن چه حسیه
▪︎پایان فلش بک▪︎
رضا: دیانا کدوم بچه؟
دیانا: میخواست بهت بگه رضا تو بابا شده بودی..(با گریه)
رضا: دیانا چی میگی؟
دیانا: رضا بگو ک حال هر دوشون خوبه بگو یهو چشام سیاهی رف دیگه هیچی نفهمیدم...
ارسلان: حال روز هممون خراب بود و فقط ی دلیل داشت اونم مهراب بود...
رضا: شماره جدید نیکارو داری؟
ارسلان: اره چطور؟
رضا: بهش بگو باید برگرده...
ارسلان: دقیقا واسه چی؟
رضا: ارسلان بسه این همه من به حرف تو گوش دادم ی بارم تو به حرفم گوش کن...
ارسلان: اگه بر نگشت؟
رضا: یکاریش میکنم
دیانا: با سوزش بدی توی دستم چشام وا کردم سِرُم بهم وصل بود از دستم کندمش بدون اهمیت به خونی ک داره از دستم میاد از اتاق رفتم بیرون
پرستار: خانوم کجا نمیبینید از دستتون داره خون میاد...
دیانا: بدون توجه بهش رفتم جلوی پذیرش ....
۱۹۹.۰k
۲۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.