💦رمان زمستان پارت 71
《رمان زمستون❄》
دیانا: رفتم پذیرش و پول ترخص حساب کردم
از بیمارستان اومدم بیرون ی نفس عمیق کشیدم
ارسلان نیومد دنبالم چون تو بخشی بود ک عسلم هست
این بهترین فرصت بود دور بشم
از اینجا از این شهری ک همرو زیر پاهاش له میکنه
رفتم سمت خونه ارسلان کلید و تو در چرخوندم و رفتم
تو اول از همه رفتم ی چسب زخم برداشتم و زدم جای سِرمم
خیلی خون اومده بود و درد داشت
ولی دردش بیشار از درد قلبم نبود...
نمیخواستم پر پر شدن عسلو جلوی چشم ببینم
کوله ای ک داشتم برداشتم و وسایلی ک نیاز داشتم و گزاشتم توش
ی مقدار پول توی صندوق ارسلان بود به جای پولی ک قرار بود بعد شیش ماه بهم بده برداشتم
البته خیلی کمتر بود از خونه زدم بیرون و ی تاکسی گرفتم
سمت جایی ک میخواستم برم رفتم پیوی ارسلان و باز کردم یکم عکساشو نگاه کردم دلم تنگ میشد واسش شروع کردم تایپ کردن....
ارسلان: رضا من میرم به دیانا سر بزنم..
رضا: باش داداش
ارسلان: رفتم داخل اتاقی ک دیانا بود ولی با صحنه ای ک دیدیم خشکم زد دیانام نبود...سریع از اتاق اومدم بیرون رو به پرستار...خانومی ک تو این اتاق بود کجاس؟(با داد)
پرستار: اقا چه خبرتونه اینجا بیمارستانه...نیم ساعت پیش خودشونو ترخیص کردن...
ارسلان: شما با جه اجازه ای گزاشتین بره چرا به من نگفتین(با داد)...سریع از رضا خدافظی کردم و رفتم سوار ماشین شدم رفتم سمت خونه
دیانا: رفتم پذیرش و پول ترخص حساب کردم
از بیمارستان اومدم بیرون ی نفس عمیق کشیدم
ارسلان نیومد دنبالم چون تو بخشی بود ک عسلم هست
این بهترین فرصت بود دور بشم
از اینجا از این شهری ک همرو زیر پاهاش له میکنه
رفتم سمت خونه ارسلان کلید و تو در چرخوندم و رفتم
تو اول از همه رفتم ی چسب زخم برداشتم و زدم جای سِرمم
خیلی خون اومده بود و درد داشت
ولی دردش بیشار از درد قلبم نبود...
نمیخواستم پر پر شدن عسلو جلوی چشم ببینم
کوله ای ک داشتم برداشتم و وسایلی ک نیاز داشتم و گزاشتم توش
ی مقدار پول توی صندوق ارسلان بود به جای پولی ک قرار بود بعد شیش ماه بهم بده برداشتم
البته خیلی کمتر بود از خونه زدم بیرون و ی تاکسی گرفتم
سمت جایی ک میخواستم برم رفتم پیوی ارسلان و باز کردم یکم عکساشو نگاه کردم دلم تنگ میشد واسش شروع کردم تایپ کردن....
ارسلان: رضا من میرم به دیانا سر بزنم..
رضا: باش داداش
ارسلان: رفتم داخل اتاقی ک دیانا بود ولی با صحنه ای ک دیدیم خشکم زد دیانام نبود...سریع از اتاق اومدم بیرون رو به پرستار...خانومی ک تو این اتاق بود کجاس؟(با داد)
پرستار: اقا چه خبرتونه اینجا بیمارستانه...نیم ساعت پیش خودشونو ترخیص کردن...
ارسلان: شما با جه اجازه ای گزاشتین بره چرا به من نگفتین(با داد)...سریع از رضا خدافظی کردم و رفتم سوار ماشین شدم رفتم سمت خونه
۶۵.۲k
۲۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.