ارباب سالار🌸🔗
#اربابسالار🌸🔗
#پارت38
صدای هم همه و خوش و بش مهمونا می اومد و اون وسط صدای آشنایی به گوشم میخورد اما نمیتونستم تشخیص بدم کیه!!
خیلی کنجکاو بودم که ارباب و پسرشو ببینم برای همین رفتم جلو تر و از سوراخ کلید نگاه کردم اما چیزی مشخص نبود...
روی زمین خم شدم تا ببینم از زیر در میتونم یه نگاهی بهشون بندازم که غیر از پاهاشون باز چیزی معلوم نبود!!
کلافه همونجا نشستم و گوش سپردم به حرفاشون!!
از مهریه گفتن ، از شیر بها و مال و ثروتی که بعد از ازدواج به خجسته میدن گفتن و ...
بلاخره بعد از کلی حرف زدن که جمشید بدون چون چرا همشو قبول کرد، البته نمیتونست که قبول نکنه!!!
یه لحظه همه جا سکوت شد که جمشید بلند گفت:
-دخترم چایی و بیار!!
از اونجایی که از سوراخ کلید میشد قشنگ داخل آشپزخونه رو دید فوری از جام بلند شدم تا ببینم خجسته چه شکلی داره چایی میبره!!!
چند لحظه متنظر موندم که بلاخره از در آشپزخونه اومد بیرون، یه چادر سفید با گل های آبی گذاشته بود سرش و انقد جلو آورده بودش که قیافه اشو پوشنده بود!!
بهت زده نگاهش کردم که بلاخره به سمت مهمونا رفت و از دید من خارج شد...
اگه میخواست قیافه اش معلوم نشه پس چرا آرایش کرد دیگه؟! پسر ارباب چیو باید ببینه؟!
هرچند پسر ارباب دیدنشو دیده و پسندیده دیگه نیاز نیست دوباره ببینه ، من باید به فکر خودم باشم که فردا روز مرگمه....
تو همین فکرا بودم که یهو همون صدای آشنا بلند گفت:
-شما فقط همین یه دختر و دارید؟!
#پارت38
صدای هم همه و خوش و بش مهمونا می اومد و اون وسط صدای آشنایی به گوشم میخورد اما نمیتونستم تشخیص بدم کیه!!
خیلی کنجکاو بودم که ارباب و پسرشو ببینم برای همین رفتم جلو تر و از سوراخ کلید نگاه کردم اما چیزی مشخص نبود...
روی زمین خم شدم تا ببینم از زیر در میتونم یه نگاهی بهشون بندازم که غیر از پاهاشون باز چیزی معلوم نبود!!
کلافه همونجا نشستم و گوش سپردم به حرفاشون!!
از مهریه گفتن ، از شیر بها و مال و ثروتی که بعد از ازدواج به خجسته میدن گفتن و ...
بلاخره بعد از کلی حرف زدن که جمشید بدون چون چرا همشو قبول کرد، البته نمیتونست که قبول نکنه!!!
یه لحظه همه جا سکوت شد که جمشید بلند گفت:
-دخترم چایی و بیار!!
از اونجایی که از سوراخ کلید میشد قشنگ داخل آشپزخونه رو دید فوری از جام بلند شدم تا ببینم خجسته چه شکلی داره چایی میبره!!!
چند لحظه متنظر موندم که بلاخره از در آشپزخونه اومد بیرون، یه چادر سفید با گل های آبی گذاشته بود سرش و انقد جلو آورده بودش که قیافه اشو پوشنده بود!!
بهت زده نگاهش کردم که بلاخره به سمت مهمونا رفت و از دید من خارج شد...
اگه میخواست قیافه اش معلوم نشه پس چرا آرایش کرد دیگه؟! پسر ارباب چیو باید ببینه؟!
هرچند پسر ارباب دیدنشو دیده و پسندیده دیگه نیاز نیست دوباره ببینه ، من باید به فکر خودم باشم که فردا روز مرگمه....
تو همین فکرا بودم که یهو همون صدای آشنا بلند گفت:
-شما فقط همین یه دختر و دارید؟!
۱.۴k
۰۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.