ارباب سالار🌸🔗
#اربابسالار🌸🔗
#پارت36
در عرض دوساعت همه ی خریدا تموم شد و برگشتیم خونه...
حین خرید لباس برای خجسته مامانم چند باری به جمشید گفت که برای منم لباس بخره ، اما هیچ اعتنایی نکرد و فقط برای خجسته لباس خرید!!
توی اتاقم نشسته بودم و ترجیح دادم توی این خاستگاری شرکت نکنم و بلاخره یه جا باهام موافقت کردن....
غم اینکه بعد از خجسته قراره منو به عقد عماد در بیارن آزارم میداد...
من نباید تن به این خواسته میدادم، باید امشب که سرشون گرمه از خونه فرار کنم، ولی خب کجا برم؟!
پیش کی برم؟!
تنها امید روزای سختم عباس بود که اونم دیگه منو نمیخواد!!!
آه عمیقی کشیدم و به ساعت نگاه کردم، هول و هوشه هشت شب بود و الاناس که خاستگارا بیان!!
پوزخندی زدم و با خودم گفتم:ولی ملت چقدر شانس دارنا...
انگار هرچی آدم بدی باشی زندگی بیشتر به کامته!!!
اصلا پسر ارباب کی خجسته رو دید؟!
کجا دید؟!
تو همین فکرا بودم که صدای در رشته ی افکارمو پاره کرد!!!
از جام بلند شدم تا از پنجره بتونم ببینم کیا اومدن واصلا ارباب و پسرش چه شکلی ان؟!
عماد و جمشید و مادرم برای استقبال از مهمونا رفتن داخل حیاط و عماد رفت که در و باز کنه که یهو در اتاق من با شدت باز شد و خجسته اومد داخل!!!
ترسیده فوری از کنار پنجره اومدم اینور تر و گفتم:
+وای ترسیدم!!!
خجسته لباس های خوشگل پوشیده بود و یکم آرایش کرده بود!!!
هول بود و دستپاچه که لبخندی زدم و گفتم:
+چه خوشگل شدی!!!
#پارت36
در عرض دوساعت همه ی خریدا تموم شد و برگشتیم خونه...
حین خرید لباس برای خجسته مامانم چند باری به جمشید گفت که برای منم لباس بخره ، اما هیچ اعتنایی نکرد و فقط برای خجسته لباس خرید!!
توی اتاقم نشسته بودم و ترجیح دادم توی این خاستگاری شرکت نکنم و بلاخره یه جا باهام موافقت کردن....
غم اینکه بعد از خجسته قراره منو به عقد عماد در بیارن آزارم میداد...
من نباید تن به این خواسته میدادم، باید امشب که سرشون گرمه از خونه فرار کنم، ولی خب کجا برم؟!
پیش کی برم؟!
تنها امید روزای سختم عباس بود که اونم دیگه منو نمیخواد!!!
آه عمیقی کشیدم و به ساعت نگاه کردم، هول و هوشه هشت شب بود و الاناس که خاستگارا بیان!!
پوزخندی زدم و با خودم گفتم:ولی ملت چقدر شانس دارنا...
انگار هرچی آدم بدی باشی زندگی بیشتر به کامته!!!
اصلا پسر ارباب کی خجسته رو دید؟!
کجا دید؟!
تو همین فکرا بودم که صدای در رشته ی افکارمو پاره کرد!!!
از جام بلند شدم تا از پنجره بتونم ببینم کیا اومدن واصلا ارباب و پسرش چه شکلی ان؟!
عماد و جمشید و مادرم برای استقبال از مهمونا رفتن داخل حیاط و عماد رفت که در و باز کنه که یهو در اتاق من با شدت باز شد و خجسته اومد داخل!!!
ترسیده فوری از کنار پنجره اومدم اینور تر و گفتم:
+وای ترسیدم!!!
خجسته لباس های خوشگل پوشیده بود و یکم آرایش کرده بود!!!
هول بود و دستپاچه که لبخندی زدم و گفتم:
+چه خوشگل شدی!!!
۱.۵k
۰۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.