• Wild rose cabaret •
• Wild rose cabaret •
#part165
#leoreza
پانیذ: آره وایستاده بودم بعدا هم ازش عذرخواهی کردم هم باهاش دوست شدم
_بله منت گذاشتین باهاش دوست شدین فکر کنم سرنوشت منم مثل معلمت
کمی مکث کرد اما سریع بله ای گفت
متوجه نشدم چرا انقدر بر یه لحظه تو خودش رفت ، جلو کاباره نگه داشتم باید چند وسیله بر میداشتم
_منتظر باش الان میام
باشه ای ریزی گفت که پیاده شدم و رفتم داخل
مثل همیشه به طور نظم کارکنان کار میکردن تا حالا خداروشکر درگیری پیش نیومده تو کابارهام
همیشه سعی میکردم چی که خودم درستش کردم رو پایبند نگه دارم بعد از اینکه از داخل اتاقم وسیله ام رو برداشتم
سریع اومدم بیرون
سوار ماشین شدم که با دو چشمای قرمز که سعی میکرد ازم بدزده
_ببینمت پانیذ
بینی کشید بالا و
پانیذ: چیزی نیست خوبم
_دروغ نگو یه چیزیت هست
پانیذ: گفتم که حالم خوبه
ماشین رو، روشن کردم و راه افتادم
_اما من باور نکردم
چیزی نگفت و تا خونه سکوت بینمون بود انگار چیزی برای گفتن داشت اما نمیتونست بهم بگه
منم حرفی نزدم اگه خودش بخواد میگه مثل هر دفعه
رفتیم خونه
پانیذ : کارت تا کی طول میکشه؟
وارد سالن شدیم
_منتظر من نباش بخواب باشه
سری تکون داد و رفت کنار مامان ، این مدت با هم کنار میومدن اما باز تیکه های مامان تمومی نداشت
وارد اتاق شدم بعد از برداشتن پرونده و پوشه ها برای جلسه از خونه زدم بیرون
تا وقتی که برسیم یه مکانی که امروز درنظر گرفته بودن
فکر پیش پانیذ بود ، معلوم بود چیزی فکرش رو درگیر کرده
با رسیدن به رستوران وسایل ام رو برداشتم و پیاده شدم...
#paniz
همه خواب بودن ، وسيلههام رو با اسنپ فرستاده بودم خونه ی دیا
کل شب رو انقدر گریه کرده بودم درد میکرد
سرم رو به تخت تکیه دادم
_مثل گردابی میمونی هر چقدر دست و پا میزنم برمیگردم به نقطه اول
دستم رو ، روی شکمم گذاشتم و ادامه دادم
_اما بهت قول میدم وقتی برگشتم همه چی رو خوب کنم هم بابات رو هم خودم رو...
مامانی من الان نرم خیلی اتفاق های بدی میوفته اما نمیزارم دیگه تو صدمه ببینی
پنجره باز بود و صدای خاموش شدن ماشین اومد حدس زدناش آسون بود اشکام رو پاک کردم و نفس دیگری تازه کردم
سرم رو ، روی بالشت رضا گذاشتم و نفسی از بوش گرفتم و تسکین شدم چشم بستم که زود خوابم برد....
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
#part165
#leoreza
پانیذ: آره وایستاده بودم بعدا هم ازش عذرخواهی کردم هم باهاش دوست شدم
_بله منت گذاشتین باهاش دوست شدین فکر کنم سرنوشت منم مثل معلمت
کمی مکث کرد اما سریع بله ای گفت
متوجه نشدم چرا انقدر بر یه لحظه تو خودش رفت ، جلو کاباره نگه داشتم باید چند وسیله بر میداشتم
_منتظر باش الان میام
باشه ای ریزی گفت که پیاده شدم و رفتم داخل
مثل همیشه به طور نظم کارکنان کار میکردن تا حالا خداروشکر درگیری پیش نیومده تو کابارهام
همیشه سعی میکردم چی که خودم درستش کردم رو پایبند نگه دارم بعد از اینکه از داخل اتاقم وسیله ام رو برداشتم
سریع اومدم بیرون
سوار ماشین شدم که با دو چشمای قرمز که سعی میکرد ازم بدزده
_ببینمت پانیذ
بینی کشید بالا و
پانیذ: چیزی نیست خوبم
_دروغ نگو یه چیزیت هست
پانیذ: گفتم که حالم خوبه
ماشین رو، روشن کردم و راه افتادم
_اما من باور نکردم
چیزی نگفت و تا خونه سکوت بینمون بود انگار چیزی برای گفتن داشت اما نمیتونست بهم بگه
منم حرفی نزدم اگه خودش بخواد میگه مثل هر دفعه
رفتیم خونه
پانیذ : کارت تا کی طول میکشه؟
وارد سالن شدیم
_منتظر من نباش بخواب باشه
سری تکون داد و رفت کنار مامان ، این مدت با هم کنار میومدن اما باز تیکه های مامان تمومی نداشت
وارد اتاق شدم بعد از برداشتن پرونده و پوشه ها برای جلسه از خونه زدم بیرون
تا وقتی که برسیم یه مکانی که امروز درنظر گرفته بودن
فکر پیش پانیذ بود ، معلوم بود چیزی فکرش رو درگیر کرده
با رسیدن به رستوران وسایل ام رو برداشتم و پیاده شدم...
#paniz
همه خواب بودن ، وسيلههام رو با اسنپ فرستاده بودم خونه ی دیا
کل شب رو انقدر گریه کرده بودم درد میکرد
سرم رو به تخت تکیه دادم
_مثل گردابی میمونی هر چقدر دست و پا میزنم برمیگردم به نقطه اول
دستم رو ، روی شکمم گذاشتم و ادامه دادم
_اما بهت قول میدم وقتی برگشتم همه چی رو خوب کنم هم بابات رو هم خودم رو...
مامانی من الان نرم خیلی اتفاق های بدی میوفته اما نمیزارم دیگه تو صدمه ببینی
پنجره باز بود و صدای خاموش شدن ماشین اومد حدس زدناش آسون بود اشکام رو پاک کردم و نفس دیگری تازه کردم
سرم رو ، روی بالشت رضا گذاشتم و نفسی از بوش گرفتم و تسکین شدم چشم بستم که زود خوابم برد....
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
۶.۵k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.