پارت66
پارت66
جیمین
همه رفتن فقط ما موندیم منم بلند شدم رفتم سالون دیدم ات تویه سالون نشسته وقتی منو دید زود اومد طرفم
ات: جیمین چشید غذای من چطور بود
جیمین: خوب بود
ات: یعنی چی که خوب بود الان غذای من بهتر بود یا دامیا
جیمین: غذای تو هم خوب بود ولی دامیا برنده شد
ات:چی آخه چرا غذای من مگه مشکلی داشت
جیمین: فقط یکم شور بود
ات: یعنی چی که شور بود من مطمئنم که غذا ها عالی بودن {با ناراحتی}
جیمین: پرنسسم اشکالی نداره خودتو ناراحت نکن
م/ج: پسرم یعنی چی که اشکالی نداره یه مرحله رو باختین
جیمین: اشکالی نداره مادر
ات:معذرت میخوام
جیمین: عزیزم معذرت نخواه تو همیه تلاشت رو کردی
م/ج: باشه این دفعه رو چیزی نمیگم اما باید مرحله بعد رو برنده شی
ات: چشم
جیمین: عزیزم بیا بریم اتاق
ات: باشه
جیمین دستمو گرفت و رفتیم اتاقمون من رویه تخت نشستم
جیمین: نهار خوردی
ات: اره خوردم
جیمین: پس بیا یکم استراحت کنیم
رویه تخت دراز کشیدم
ات
سرمو گذاشتم رویه سیننه جیمین و اونم منو بغلش گرفت و خوابم برد
جیمین
همینکه ات رو بغل کردم خوابم برد
ات
چشمام رو باز کردم دیدم جیمین نیست از تخت بلند شدم و رفتم سمته پنجره پنجره رو باز کردم عصر شده بود دوباره پنجره رو بستم و رفتم پایین تویه سالون مادر نشسته بود رفتم پیشش
م/ج: دخترم بیدار شدی چیزی لازم داری
ات: نه ممنونم اما جیمین کجاست
م/ج: اون رفته واسیه تمرین اخه فردا مرحله اسب سواری داره
ات: باشه
مطمئنم خیلی خسته شده این چند روز
{'توذهنش }
《ویو فردا صبح》
جیمین
زود خودم رو آماده کردم و از اتاق رفتم بیرون یعنی ات کجاست باید زود بریم زمین اسب سواری رفتم حیات دیدم ات اونجاست
ات: جیمین اومدی بیا بریم
جیمین: باشه بریم الانم دیر کردیم
زود سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمته زمین اسب سواری
ات
رسیدیم میدان اسب سواری از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل
جیمین: عزیزم برو پیشه مادرم اینا بشین
ات: باشه
رفتم کناره مادر نشستم
این داستان ادامه دارد
جیمین
همه رفتن فقط ما موندیم منم بلند شدم رفتم سالون دیدم ات تویه سالون نشسته وقتی منو دید زود اومد طرفم
ات: جیمین چشید غذای من چطور بود
جیمین: خوب بود
ات: یعنی چی که خوب بود الان غذای من بهتر بود یا دامیا
جیمین: غذای تو هم خوب بود ولی دامیا برنده شد
ات:چی آخه چرا غذای من مگه مشکلی داشت
جیمین: فقط یکم شور بود
ات: یعنی چی که شور بود من مطمئنم که غذا ها عالی بودن {با ناراحتی}
جیمین: پرنسسم اشکالی نداره خودتو ناراحت نکن
م/ج: پسرم یعنی چی که اشکالی نداره یه مرحله رو باختین
جیمین: اشکالی نداره مادر
ات:معذرت میخوام
جیمین: عزیزم معذرت نخواه تو همیه تلاشت رو کردی
م/ج: باشه این دفعه رو چیزی نمیگم اما باید مرحله بعد رو برنده شی
ات: چشم
جیمین: عزیزم بیا بریم اتاق
ات: باشه
جیمین دستمو گرفت و رفتیم اتاقمون من رویه تخت نشستم
جیمین: نهار خوردی
ات: اره خوردم
جیمین: پس بیا یکم استراحت کنیم
رویه تخت دراز کشیدم
ات
سرمو گذاشتم رویه سیننه جیمین و اونم منو بغلش گرفت و خوابم برد
جیمین
همینکه ات رو بغل کردم خوابم برد
ات
چشمام رو باز کردم دیدم جیمین نیست از تخت بلند شدم و رفتم سمته پنجره پنجره رو باز کردم عصر شده بود دوباره پنجره رو بستم و رفتم پایین تویه سالون مادر نشسته بود رفتم پیشش
م/ج: دخترم بیدار شدی چیزی لازم داری
ات: نه ممنونم اما جیمین کجاست
م/ج: اون رفته واسیه تمرین اخه فردا مرحله اسب سواری داره
ات: باشه
مطمئنم خیلی خسته شده این چند روز
{'توذهنش }
《ویو فردا صبح》
جیمین
زود خودم رو آماده کردم و از اتاق رفتم بیرون یعنی ات کجاست باید زود بریم زمین اسب سواری رفتم حیات دیدم ات اونجاست
ات: جیمین اومدی بیا بریم
جیمین: باشه بریم الانم دیر کردیم
زود سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمته زمین اسب سواری
ات
رسیدیم میدان اسب سواری از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل
جیمین: عزیزم برو پیشه مادرم اینا بشین
ات: باشه
رفتم کناره مادر نشستم
این داستان ادامه دارد
۱۲.۸k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.