هفت آسمون🤍
#هفت_آسمون🤍
#ادامه_پارت۷
دیانا🤍
یه دستمال تو کیفم داشتم آوردمش گوشه لب ارسلان که پاره شده بود رو پاک کردم که گفت
+خوبی؟
_ اوهوم... ببخشید که..
نزاشت حرفمو ادامه بدم
+هییییش هیچی نگو فدا سرت بلند شو بریم
ارسلان رفت پیش دوستش من و رستا اونور وایساده بودیم که دیدم رستا داره گریه میکنه بغلش کردم و گفتم
_ چرا گریه میکنی عزیزم
+خاله اونا داشتن شمارو اذیت میکلدن(میکردن) بعد داداش ارسلان مماخش(دماغش) خون میومد دیدی
_ آره عزیزم دیدم داداشت خیلی مهربونه مواظبش باش باشه
+باش
ارسلان💜
رفتم با ممرضا صحبت کردم و گفت میبرنشون کلانتری بعد چند دیقه رفتم پیش رستا و دیانا رفتیم تو ماشین نشستیم و راه افتادیم رستا دیانا رو خیلی دوست داشت بعد تو بغل دیانا خوابش برد دیانا آروم گفت
+ ارسلان
منم آروم مثل خودش گفتم
_جانم
+ببخشید بخاطر من اینجوری شد
_ این چه حرفیه فدا سرت
بهم لبخند زد و بهش لبخند زدم رسیدیم و دیانا میخاست پیاده شه اول انگار میخاست چیزی بگه ولی بعد پشیمون شد انگار بعد میخاست رستا رو بزاره روی صندلی ماشین که رستا محکم تر دیانا رو بغل کرد آروم گفتم : رستا دیانا میخاد بره بیا از بغلش برون رو صندلی بخواب
رستا بغض کردو گفت: میمیخام خاله مگه ندفتی(نگفتی) تهنایی(تنهایی) بیا امشب پیش من تلوخدا (تروخدا)
بهش نگاه کردم دیانا هم بهم نگاه کرد بهش گفتم: امشب تو که تنهایی و میترسی رستا هم ولت نمیکنه بیا بریم خونه ما
+ نه مزاحم نمیشم...
_این چه حرفیه برو لباساتو بردار بیا... بدو منتظرم
+آخه راستش رومم نمیشه😅مثلا منو ببری خونتون مامانت نمیگه این کیه
_من الان زنگش میزنم بش میگم بدو برو...ها راستی..... رستا دیانا رو ول کن بره لباساشو برداره بریم خونه
رستا: خاله دیانا هم میاد(خواب آلود)
_اره
دیانا رو ول کردو دیانا رفت لباساشو برداره که یهو.........
ادامه دارد........
کامنت+25 بدون ایموجی🤍
اصکی=اتحاد💋
#ادامه_پارت۷
دیانا🤍
یه دستمال تو کیفم داشتم آوردمش گوشه لب ارسلان که پاره شده بود رو پاک کردم که گفت
+خوبی؟
_ اوهوم... ببخشید که..
نزاشت حرفمو ادامه بدم
+هییییش هیچی نگو فدا سرت بلند شو بریم
ارسلان رفت پیش دوستش من و رستا اونور وایساده بودیم که دیدم رستا داره گریه میکنه بغلش کردم و گفتم
_ چرا گریه میکنی عزیزم
+خاله اونا داشتن شمارو اذیت میکلدن(میکردن) بعد داداش ارسلان مماخش(دماغش) خون میومد دیدی
_ آره عزیزم دیدم داداشت خیلی مهربونه مواظبش باش باشه
+باش
ارسلان💜
رفتم با ممرضا صحبت کردم و گفت میبرنشون کلانتری بعد چند دیقه رفتم پیش رستا و دیانا رفتیم تو ماشین نشستیم و راه افتادیم رستا دیانا رو خیلی دوست داشت بعد تو بغل دیانا خوابش برد دیانا آروم گفت
+ ارسلان
منم آروم مثل خودش گفتم
_جانم
+ببخشید بخاطر من اینجوری شد
_ این چه حرفیه فدا سرت
بهم لبخند زد و بهش لبخند زدم رسیدیم و دیانا میخاست پیاده شه اول انگار میخاست چیزی بگه ولی بعد پشیمون شد انگار بعد میخاست رستا رو بزاره روی صندلی ماشین که رستا محکم تر دیانا رو بغل کرد آروم گفتم : رستا دیانا میخاد بره بیا از بغلش برون رو صندلی بخواب
رستا بغض کردو گفت: میمیخام خاله مگه ندفتی(نگفتی) تهنایی(تنهایی) بیا امشب پیش من تلوخدا (تروخدا)
بهش نگاه کردم دیانا هم بهم نگاه کرد بهش گفتم: امشب تو که تنهایی و میترسی رستا هم ولت نمیکنه بیا بریم خونه ما
+ نه مزاحم نمیشم...
_این چه حرفیه برو لباساتو بردار بیا... بدو منتظرم
+آخه راستش رومم نمیشه😅مثلا منو ببری خونتون مامانت نمیگه این کیه
_من الان زنگش میزنم بش میگم بدو برو...ها راستی..... رستا دیانا رو ول کن بره لباساشو برداره بریم خونه
رستا: خاله دیانا هم میاد(خواب آلود)
_اره
دیانا رو ول کردو دیانا رفت لباساشو برداره که یهو.........
ادامه دارد........
کامنت+25 بدون ایموجی🤍
اصکی=اتحاد💋
۲۰.۶k
۱۰ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.