هفت آسمون💜
#هفت_آسمون💜
#پارت_هشتم🤍
دیانا💕
از ماشین پیاده شدم درو با کلید باز کردم رفتم تو اتاقم اون یکی کیفم که یذره بزرگ تر بود رو برداشتم یه لباس بنفش آستین بلند با شونه و...... رو برداشتم چراغ رو خاموش کردم و رفتم پایین
ارسلان❣
دیانا رفت تو خونه که یهو گوشیم زنگ (ضد حال بدی بود میدونم😂😐)
°°°[مامان]°°°
_الو جانم مامان
+سلام ارسلان کجایین
_سلام مامان اتفاقا میخواستم زنگت بزنم بگم که یکی از دوستام مامان باباش چند روزی نیستن میشه یه امشبو بیاد خونه ما؟
+ کیه من میشناسمش؟
_نمیدونم اسمش دیاناس
+آها دختره من فکر کردم پسره باش بیاد الان کجایید
_ دوم خونشون رفته لباس برداره
+چند روز میمونه؟
_ نمیدونم
+ باش زود بیاید کاری نداری
_ نه فعلا
+خدافظ
_خدافظ
دیانا اومد سوار شد و راه افتادیم به سمت خونه رسیدیم من رستارو بغل کردن و رفتیم بالا(تو آپارتمان زندگی میکنن) با مامان سلام کردم و رستا رو گذاشتم تو تختش دیانا و مامان سلام و احوالپرسی کردن مامان به دیانا اتاق رستا رو نشون داد تو اتاق رستا یه تخت اندازه خود رستا بود و یه تخت دیگه که همیشه اونجا بود چون بیشتر مواقع یکی پیش رستا میخوابه که نترسه من رفتم تو حال و رو مبل نشستم و گوشیمو دستم گرفتم دیانا وسایلش رو گذاشت تو اتاق و اومد تو حال رو مبل رو به روم نشست مامانم شربت آورد
مامان: بفرمایید جیگرتو حال بیاد
دیانا: ممنون خاله زحمت نکشید
مامان: نوش جونت زحمتی نیست... بفرما آقا ارسلان
_ مرسی مامان
مامان نشست بغل مبلی که دیانا نشسته بود
#پارت_هشتم🤍
دیانا💕
از ماشین پیاده شدم درو با کلید باز کردم رفتم تو اتاقم اون یکی کیفم که یذره بزرگ تر بود رو برداشتم یه لباس بنفش آستین بلند با شونه و...... رو برداشتم چراغ رو خاموش کردم و رفتم پایین
ارسلان❣
دیانا رفت تو خونه که یهو گوشیم زنگ (ضد حال بدی بود میدونم😂😐)
°°°[مامان]°°°
_الو جانم مامان
+سلام ارسلان کجایین
_سلام مامان اتفاقا میخواستم زنگت بزنم بگم که یکی از دوستام مامان باباش چند روزی نیستن میشه یه امشبو بیاد خونه ما؟
+ کیه من میشناسمش؟
_نمیدونم اسمش دیاناس
+آها دختره من فکر کردم پسره باش بیاد الان کجایید
_ دوم خونشون رفته لباس برداره
+چند روز میمونه؟
_ نمیدونم
+ باش زود بیاید کاری نداری
_ نه فعلا
+خدافظ
_خدافظ
دیانا اومد سوار شد و راه افتادیم به سمت خونه رسیدیم من رستارو بغل کردن و رفتیم بالا(تو آپارتمان زندگی میکنن) با مامان سلام کردم و رستا رو گذاشتم تو تختش دیانا و مامان سلام و احوالپرسی کردن مامان به دیانا اتاق رستا رو نشون داد تو اتاق رستا یه تخت اندازه خود رستا بود و یه تخت دیگه که همیشه اونجا بود چون بیشتر مواقع یکی پیش رستا میخوابه که نترسه من رفتم تو حال و رو مبل نشستم و گوشیمو دستم گرفتم دیانا وسایلش رو گذاشت تو اتاق و اومد تو حال رو مبل رو به روم نشست مامانم شربت آورد
مامان: بفرمایید جیگرتو حال بیاد
دیانا: ممنون خاله زحمت نکشید
مامان: نوش جونت زحمتی نیست... بفرما آقا ارسلان
_ مرسی مامان
مامان نشست بغل مبلی که دیانا نشسته بود
۳۳.۳k
۱۱ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.