چند شاتی جونگکوک
چند شاتی جونگکوک🪷🩰
درخواستی🪷🩰
part1
ات ویو
خامه رو روی کیک های کوچولو ریختم... هیچکس جز من خونه نبود.. روی یکی از کیک ها گیلاس گذاشتم و روی اون یکی توت فرنگی... لبخند زدم و داخل یخچال گذاشتمشون،
من ات هستم.... پدرمجونگکوکه.. خیلی دوست دارم.. خیلی باهام مهربونه، خیلی خوشگل و جذابه، اصلا اوففف*اوففف* ، مادر من وقتی ۳ سالم بود از دنیا رفت.. الان ۱۷ سالمه.. اهم خب آره، من یه برادر ۲۰ساله به اسم سوهو دارم... خب ازش زیاد خوشم نمیاد... نمیدونم چرا ولی از اول ازش حس بدی میگرفتم و بهم حس خوب نمیداد...
داشتم آهنگمیخوندم که در باز شد..
با خوشحالی به سمت در رفتم ، فکر کردم بابامه.. اه این تخم سگ چی میگه
سلام..*سرد*
^سلام پرنسس من، خوبی
خوبم...
^ چطوری عزیزم
خوبم دیگه داداش
لبخند پسر محو شد، اخماش توهم رفت
^بهم نگو داداش... چندبار بگم
خو داداشمی دیگه چی صدات کنم؟
^ چرا باید داداشت میشدم آخه ،
عهه خوبه که داداشی*پوزخند*
^ داداشی ...؟ نه... یه داداش بهت نشون بوم کیف کنی
میمون..
با بی حوصلگیگفت و خواست بره به سمت مبل که یهو سوهو گرفتش و براید استایل بغلش کرد و به سمت اتاق برد...
ات دست و پا میزد تا سوهو ولش کنه.. ولی سوهو اهمیت نداد..
وارد اتاق شد و در رو بست و قفل کرد.
سوهو.. چ..چیکار میکنی؟
^ببند دهنتو
چیکار میکنی...
سوهو. لباسشو در آورد
سوهو.. تو..تو داداشی.. نگو که...
^ خفه شو.. چرا باید داداشت میشدم.. مگه چیم از اون هیون*دوستپسر ات* کمتره؟
بس کن.. تو داداشی اینچه حرفیه
یوهو ات رو به دیوار چسبوند و لباشو نزدیک گوش ات کرد
^ بیبی کوچولو ادبت میکنم.
گفت و لباسای ات و خودش رو در آورد و .........
*اصمات نمینویسم*
ات ویو
همینطور گریه میکردم
درخواستی🪷🩰
part1
ات ویو
خامه رو روی کیک های کوچولو ریختم... هیچکس جز من خونه نبود.. روی یکی از کیک ها گیلاس گذاشتم و روی اون یکی توت فرنگی... لبخند زدم و داخل یخچال گذاشتمشون،
من ات هستم.... پدرمجونگکوکه.. خیلی دوست دارم.. خیلی باهام مهربونه، خیلی خوشگل و جذابه، اصلا اوففف*اوففف* ، مادر من وقتی ۳ سالم بود از دنیا رفت.. الان ۱۷ سالمه.. اهم خب آره، من یه برادر ۲۰ساله به اسم سوهو دارم... خب ازش زیاد خوشم نمیاد... نمیدونم چرا ولی از اول ازش حس بدی میگرفتم و بهم حس خوب نمیداد...
داشتم آهنگمیخوندم که در باز شد..
با خوشحالی به سمت در رفتم ، فکر کردم بابامه.. اه این تخم سگ چی میگه
سلام..*سرد*
^سلام پرنسس من، خوبی
خوبم...
^ چطوری عزیزم
خوبم دیگه داداش
لبخند پسر محو شد، اخماش توهم رفت
^بهم نگو داداش... چندبار بگم
خو داداشمی دیگه چی صدات کنم؟
^ چرا باید داداشت میشدم آخه ،
عهه خوبه که داداشی*پوزخند*
^ داداشی ...؟ نه... یه داداش بهت نشون بوم کیف کنی
میمون..
با بی حوصلگیگفت و خواست بره به سمت مبل که یهو سوهو گرفتش و براید استایل بغلش کرد و به سمت اتاق برد...
ات دست و پا میزد تا سوهو ولش کنه.. ولی سوهو اهمیت نداد..
وارد اتاق شد و در رو بست و قفل کرد.
سوهو.. چ..چیکار میکنی؟
^ببند دهنتو
چیکار میکنی...
سوهو. لباسشو در آورد
سوهو.. تو..تو داداشی.. نگو که...
^ خفه شو.. چرا باید داداشت میشدم.. مگه چیم از اون هیون*دوستپسر ات* کمتره؟
بس کن.. تو داداشی اینچه حرفیه
یوهو ات رو به دیوار چسبوند و لباشو نزدیک گوش ات کرد
^ بیبی کوچولو ادبت میکنم.
گفت و لباسای ات و خودش رو در آورد و .........
*اصمات نمینویسم*
ات ویو
همینطور گریه میکردم
- ۱۷.۱k
- ۱۴ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط