عضو هشتم
عضو هشتم
( تا ابد به یادم موند)
پارت دهم
رفتم سمت ساک لباسام یه شلوارک مشکی با تاپ خودشو پوشیدم که اونم مشکی بود و روش یه نوشته ی ژاپنی به رنگ سفید بود
ات: لباسمو عوض کردم
سورن: خوب کاری کردی..الان کسی پیشته ؟
ات: نه
سورن: برو پیششون 😈
ات: ول کن دیگه
سورن: باید یه جوری بهشون بفهمونی که برات مهم نیست چه اتفاقی افتاده
ات: ولی برام مهمه
سورن: نکنه میخوای تا ابد اینطوری رفتار کنی
ات : هرکاری گفتی انجام دادم ولی دیگه بیرون رفتنو نیستم
سورن: پس برا عمم این لباسارو پوشیدی
ات: سورن
همون موقع در باز شد و تهیونگ و جونگکوک اومدن داخل
با دیدن لباسی که پوشیدم اولش تعجب کردن اما بعد رفتن روی تختشون
ات: خیلی ازت بدم میاد سورن 😭
سورن: منم همینطور
ات: دیگه نمیخوام پیامم بدی
سورن: چرت و پرت نگو .. با خواهر بزرگترت درست حرف بزن
ات: من برم بخوابم
سورن: باشه برو
گوشی رو کنار گذاشتم و چراغ بالا سر تخت خودمو خاموش کردم و سرمو گذاشتم رو بالشت که
جونگکوک: ا.. ات
ات: بله
جونگ کوک: صبح باید ساعت هشت پاشیم
ات: براچی ؟!
جونگکوک: میریم برای عکس گرفتنامون
ات: باشه
گوشیمو برداشتم و برای ساعت هشت کوکش کردم و پشت به اون دو نفر خوابیدم
جونگ کوک: ات یه جوری نشده ؟(اروم)
تهیونگ: از چه نظر
جونگ کوک : از نظر لباس پوشیدن ...قبل از افتادن اون اتفاق هم اینطوری لباس نمی پوشید
تهیونگ: واقعاً دلم نمیخواد اونشب رو یادم بیاد ..حس میکنم تا آخر عمرم مدیون ات هستم
فردا
با زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم
جونگکوک و تهیونگ خواب بودن فکر کنم باید بیدارشون کنم مگه نه؟
رفتم سمتشون که بیدارشون کنم ولی .... واقعاً نمیتونستم
رفتم بیرون که دیدم همه بیدارن
ات: صبح بخیر
پسر: صبح بخیر
از زبون نامجون
با دیدن لباسی که آت پوشیده بود خونم به جوش اومده بود آخه براچی باید جلو این همه پسر همچین لباسی بپوشه تازه اونم جلوی جونگ کوک و تهیونگ رفتم دستشو گرفتم و بردمش تو اتاق خودم
ات: بله چیکارم داری ؟
نامجون: این چه لباسیه پوشیدی ؟
ات: مگه چشه؟
نامجون: مگه چشه؟... میخوای دیگه لخت بشی ؟
ات: یعنی چی؟!
نامجون: یعنی همین دیگه حق نداری از این لباسا جلو ایناذبپوشی فهمیدی ؟
ات: مگه به تو ربطی داره ؟
نامجون: ربطش اونجایی که باید بیام از کف خونت خونی جمعت کنم ببرمت بیمارستان
با یادآوری دوباره ی اونشب حالم به شدت بد شد
کل بدنم از داخل یخ کرده بود انگار خالیه خالی بودم
با صدا زدنای جیهوپ
از حصاری که با دستاش برام درست کرده بود بیرون اومدم و رفتم بیرون از اتاق
تهیونگ و جونگکوک هم از خواب بیدار شده بودن
رفتم دورترین جا برای نشستن پیش اون دوتا نشستم که دقیقاً وسط جین و شوگا بود
همه شروع کردن به صبحونه خوردن اما من .......
( تا ابد به یادم موند)
پارت دهم
رفتم سمت ساک لباسام یه شلوارک مشکی با تاپ خودشو پوشیدم که اونم مشکی بود و روش یه نوشته ی ژاپنی به رنگ سفید بود
ات: لباسمو عوض کردم
سورن: خوب کاری کردی..الان کسی پیشته ؟
ات: نه
سورن: برو پیششون 😈
ات: ول کن دیگه
سورن: باید یه جوری بهشون بفهمونی که برات مهم نیست چه اتفاقی افتاده
ات: ولی برام مهمه
سورن: نکنه میخوای تا ابد اینطوری رفتار کنی
ات : هرکاری گفتی انجام دادم ولی دیگه بیرون رفتنو نیستم
سورن: پس برا عمم این لباسارو پوشیدی
ات: سورن
همون موقع در باز شد و تهیونگ و جونگکوک اومدن داخل
با دیدن لباسی که پوشیدم اولش تعجب کردن اما بعد رفتن روی تختشون
ات: خیلی ازت بدم میاد سورن 😭
سورن: منم همینطور
ات: دیگه نمیخوام پیامم بدی
سورن: چرت و پرت نگو .. با خواهر بزرگترت درست حرف بزن
ات: من برم بخوابم
سورن: باشه برو
گوشی رو کنار گذاشتم و چراغ بالا سر تخت خودمو خاموش کردم و سرمو گذاشتم رو بالشت که
جونگکوک: ا.. ات
ات: بله
جونگ کوک: صبح باید ساعت هشت پاشیم
ات: براچی ؟!
جونگکوک: میریم برای عکس گرفتنامون
ات: باشه
گوشیمو برداشتم و برای ساعت هشت کوکش کردم و پشت به اون دو نفر خوابیدم
جونگ کوک: ات یه جوری نشده ؟(اروم)
تهیونگ: از چه نظر
جونگ کوک : از نظر لباس پوشیدن ...قبل از افتادن اون اتفاق هم اینطوری لباس نمی پوشید
تهیونگ: واقعاً دلم نمیخواد اونشب رو یادم بیاد ..حس میکنم تا آخر عمرم مدیون ات هستم
فردا
با زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم
جونگکوک و تهیونگ خواب بودن فکر کنم باید بیدارشون کنم مگه نه؟
رفتم سمتشون که بیدارشون کنم ولی .... واقعاً نمیتونستم
رفتم بیرون که دیدم همه بیدارن
ات: صبح بخیر
پسر: صبح بخیر
از زبون نامجون
با دیدن لباسی که آت پوشیده بود خونم به جوش اومده بود آخه براچی باید جلو این همه پسر همچین لباسی بپوشه تازه اونم جلوی جونگ کوک و تهیونگ رفتم دستشو گرفتم و بردمش تو اتاق خودم
ات: بله چیکارم داری ؟
نامجون: این چه لباسیه پوشیدی ؟
ات: مگه چشه؟
نامجون: مگه چشه؟... میخوای دیگه لخت بشی ؟
ات: یعنی چی؟!
نامجون: یعنی همین دیگه حق نداری از این لباسا جلو ایناذبپوشی فهمیدی ؟
ات: مگه به تو ربطی داره ؟
نامجون: ربطش اونجایی که باید بیام از کف خونت خونی جمعت کنم ببرمت بیمارستان
با یادآوری دوباره ی اونشب حالم به شدت بد شد
کل بدنم از داخل یخ کرده بود انگار خالیه خالی بودم
با صدا زدنای جیهوپ
از حصاری که با دستاش برام درست کرده بود بیرون اومدم و رفتم بیرون از اتاق
تهیونگ و جونگکوک هم از خواب بیدار شده بودن
رفتم دورترین جا برای نشستن پیش اون دوتا نشستم که دقیقاً وسط جین و شوگا بود
همه شروع کردن به صبحونه خوردن اما من .......
- ۱۹.۲k
- ۳۱ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط