پارت

☆♡پارت: ۲۸♡☆

فردا صبح...
*سویونگ*
مثل همیشه زود از خواب بیدار شدم کارای روزانمو کردم.
(کارای روزانش:ورزش کردن،تمرین های رزمی،حموم کردن،تمرین ساز هاش،اهنگ گوش کردن و...)
تقربیا ساعت ۱۰ بود امروز روز تعطیل بود و هانیول و اوهانی هنوز خواب بودن پس رفتم سر وقتشون تا بیدارشون کنم...
رفتم تو اتاق هانیول بالا سرش...
سویونگ: بیدارشو دیگه تنبل...
تکونش دادم..
سویونگ: پاشووو
هانیول: بابا ولم کن بخوابم مثل مامانا میای بالا سر ادم...
سویونگ: باشه خود دانی پس باز می خوای پارچ آبو خالی کنم تو سرت!
هانیول فورا بلند شد و نشست رو تخت
هانیول: نه! نریز... بیدار شدم!
سویونگ: باشه خوبه پس من برم سراغ اوهانی😈
راستی پاشو یکم سر و وضعتو درست کن اوپام بیاد شمارو ببینه وحشت می کنه می ره!
هانیول: چی! اره راس می گی!
بلند شد رفت تو حموم...
سویونگ هم رفت سمت اتاق اوهانی و در و باز کرد و رفت بالا سرش.
سویونگ: اوهانی اوهااانی پاشو دیگه تنبل!
اوهانی: هوم؟ ساعت چند؟
سویونگ: ۱۰ و خورده ای
اوهانی: باشه پاشدم
سویونگ: آفرین دختر خوب...
اوهانی: مرسی مامان
سویونگ: هرهر خندیدم... پاشووو
اوهانی: باشه باشه!
از جاش بلند شد و رفت تو حموم...
منم رفتم اشپز خونه براشون ی صبحونه درست کنم.
نیم ساعت بعد...
هانیول: وااای چه بوی خوبی میاد!
اوهانی: فک کنم باز سویونگ اشپزی کرده.
هانیول: از بو های خوبی که میاد معلومه
رفتن پایین تو اشپز خونه سویونگ در حال چیدن میز بود.
هانیول: به به! پنکیک با طعم توتفرنگی!
اوهانی: اووو برای منم با طعم مورد علاقم درست کردی!
سویونگ: بله دخترای قشنگم براتون صبونه درست کردم بیاین بخورین.
هانیول: مرسی مامانی😂
اوهانی: مامان جون خودت نمی خوری؟
سویونگ: نه من خیلی وقته صبونم خوردم میرم کم کم حاضر شم برم دنبال بوک سو.
هانیول: به به چه مامان صحرخیزی
سویونگ: هر هر 😐 صبونتونو بخورین دیگه.
رفت بالا تو اتاقش . رفت در کمدشو باز کرد. می خواست ی لباس خوشگل بپوشه و یکمم ارایش کنه. چون می خواست داداششو بعد از چند سال ببینه خیلی هیجان داشت.
ی لباس ست ابی خوشگل انتخاب کرد و پوشید. ی ارایش ریز هم کرد و رفت پایین. هانیول و اوهانی داشتن کم کم میز صبونه رو جمع می کردن.
سویونگ: من رفتم!
هانیول و اوهانی: به سلامت!

اسلاید بعد لباس سویونگ

امید وارم از این پارت خوشتون اومده باشه💜🌹
لایک و کامنت فراموش نشه...

حالا که تا اینجا اومدی اون قلبه سفیدو قرمزش کن❤️
دیدگاه ها (۱۰)

☆♡پارت: ۲۹♡☆*سویونگ*بعد نیم ساعت راه بلاخره رسیدم به فرودگاه...

ادامه پارت ۲۹ همش توی پست جا نشدسویونگ: من از همتون کوچیک تر...

☆♡پارت: ۲۷♡☆اوپاش بود گوشیشو جواب داد: سویونگ: الو اوپا چه خ...

☆♡پارت: ۲۶♡☆&گروهههه اوللللل.... با هر کلمه داور قلبشون بیشت...

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۴۵

نام فیک:عشق مخفیPart: 10ویو ات*با ترس نگاش کردم*دکمه ی لباسش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط