فیک جداناپذیر پارت ۲۶
فیک جداناپذیر پارت ۲۶
از زبان آجوما
وقتی بغلش کردن چشمام از تعجب باز مونده بود اون گفت که وقتی به دنیا اومد همون روز تو بیمارستان که بستری بوده کشتنش مادر جونگ کوک هم وقتی با یه مرد دیگه تو رابطه شد و دخترش به دنیا اومد همون روز کشتنش
ممکنه با هم ربطی داشته باشن؟ یعنی ات و جونگ کوک با هم... این درست نیست این حقیقت نداره باید سعی کنم فراموشش کنم ممکنه تو یک روز صد نفر تصادف کنن و بمیرن ولی همه که یکی نیستن پس اینم نمیتونه باشه ولی اون زن یه دختر داشت که معلوم نبود زندست یا مرده پس... نه... نه با هم فرق دارن یکی نیستن
از زبان ات
داشت خدایم می گرفت بدنم شل شده بود خودمو انداخته بودم تو بغلش خیلی بهم انرژی داده بود
ات: ممنونم آجوما بابت همه چی ممنونم بخاطر اینکه بهم اعتماد کردی و گفتی و بابت پسرت خیلی ناراحت شدم اگه الان بود از من بزرگ تر بود با کوچیک تر؟
آجوما: اگه الان اینجا بود یازده سال از تو بزرگ تر بود
از بغلش اومدم بیرون و با تعجب بهش نگاه کردم
ات: چی؟ یازده سال؟ ولی شما که خیلی جوون موندین
آجوما: آخه من وقتی ۱۶ سالن بود ازدواج کردم و بچه دار شدم
یعنی یه سال از من کوچیک تر بوده و بچه دار شده؟
ات: برای چی انقدر زود ازدواج کردین؟
آجوما: تو خیلی سوال میپرسی دختر
ات: اینکه سوال بپرسید باعث میشه از همه چیز آگاه باشی درسته؟
آجوما برام یه چشم غوره ای رفت و گفت: تو جای دختر منی و نصیحتم میکنی؟
ات: پس یه دختر خیلی خوشگل داری (ژست و فیگور اومدم)
آجوما خندش گرفت کلی با هم حرف زدیم درباره ی همه چی
نگاهمو دادم به دیوار که ساعت روش قرار داشت ساعت روی دیوار نزدیکای ساعت 9 رو نشون میداد
یدفه صدای لاستیک های ماشین رو شنیدم که داخل پارکینگ رفت منتظر جونگ کوک بودم نمی دونم چرا اه چرا من باید به فکرش باشم؟ اصلا هرچی ولش کن بابا الان میاد بالا باید با اون قیافه ی مجسمه ایش روبه رو بشم مثل روح میمونه انقدری که وقتی میاد سرمای تنش رو حس میکنم
اما باید یکم باهاش مهربونه تر باشم آخه اونم زجر کشیده... نه صبر ببینم من چرا باید مهربون باشم؟ اونم کسی که انگار من براش وجود ندارم و ازم خوشش نمیاد طوری باهام رفتار میکنه که انگار نمی خواد حتی برای یک لحظه سر به تنم باشه ایششش
از زبان آجوما
وقتی بغلش کردن چشمام از تعجب باز مونده بود اون گفت که وقتی به دنیا اومد همون روز تو بیمارستان که بستری بوده کشتنش مادر جونگ کوک هم وقتی با یه مرد دیگه تو رابطه شد و دخترش به دنیا اومد همون روز کشتنش
ممکنه با هم ربطی داشته باشن؟ یعنی ات و جونگ کوک با هم... این درست نیست این حقیقت نداره باید سعی کنم فراموشش کنم ممکنه تو یک روز صد نفر تصادف کنن و بمیرن ولی همه که یکی نیستن پس اینم نمیتونه باشه ولی اون زن یه دختر داشت که معلوم نبود زندست یا مرده پس... نه... نه با هم فرق دارن یکی نیستن
از زبان ات
داشت خدایم می گرفت بدنم شل شده بود خودمو انداخته بودم تو بغلش خیلی بهم انرژی داده بود
ات: ممنونم آجوما بابت همه چی ممنونم بخاطر اینکه بهم اعتماد کردی و گفتی و بابت پسرت خیلی ناراحت شدم اگه الان بود از من بزرگ تر بود با کوچیک تر؟
آجوما: اگه الان اینجا بود یازده سال از تو بزرگ تر بود
از بغلش اومدم بیرون و با تعجب بهش نگاه کردم
ات: چی؟ یازده سال؟ ولی شما که خیلی جوون موندین
آجوما: آخه من وقتی ۱۶ سالن بود ازدواج کردم و بچه دار شدم
یعنی یه سال از من کوچیک تر بوده و بچه دار شده؟
ات: برای چی انقدر زود ازدواج کردین؟
آجوما: تو خیلی سوال میپرسی دختر
ات: اینکه سوال بپرسید باعث میشه از همه چیز آگاه باشی درسته؟
آجوما برام یه چشم غوره ای رفت و گفت: تو جای دختر منی و نصیحتم میکنی؟
ات: پس یه دختر خیلی خوشگل داری (ژست و فیگور اومدم)
آجوما خندش گرفت کلی با هم حرف زدیم درباره ی همه چی
نگاهمو دادم به دیوار که ساعت روش قرار داشت ساعت روی دیوار نزدیکای ساعت 9 رو نشون میداد
یدفه صدای لاستیک های ماشین رو شنیدم که داخل پارکینگ رفت منتظر جونگ کوک بودم نمی دونم چرا اه چرا من باید به فکرش باشم؟ اصلا هرچی ولش کن بابا الان میاد بالا باید با اون قیافه ی مجسمه ایش روبه رو بشم مثل روح میمونه انقدری که وقتی میاد سرمای تنش رو حس میکنم
اما باید یکم باهاش مهربونه تر باشم آخه اونم زجر کشیده... نه صبر ببینم من چرا باید مهربون باشم؟ اونم کسی که انگار من براش وجود ندارم و ازم خوشش نمیاد طوری باهام رفتار میکنه که انگار نمی خواد حتی برای یک لحظه سر به تنم باشه ایششش
۲۸.۹k
۱۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.