پارت58
#پارت58
"مراقب خودت باش"
شاهرخ به طرف ماشین رفت که گوشی اش زنگ خورد ، پشت به مهری و روزبه گوشی را جواب داد:
_بله شایان؟؟
مهری سرش را بالا گرفت و به چشمان روزبه خیره شد .
درنگاهش جز مهربانی چیزی نمی دید!
چه طور دلش آمده بود ، آنطور گستاخانه جوابش را دهد؟!
شرمنده گفت :
منو ببخش من نباید اونجوری میگفتم.
نگاه روزبه روی تک تک اجزای صورتش چرخید.
این همه زیبایی شگفت زده اش می کرد.
_حق با تو بود! لبخندی زد و ادامه داد:
این موضوع واقعا به من ربطی نداره.
مهری با لجبازی گفت :
+به هر حال من نباید اونجوری میگفتم.
سرش را روی شانه اش خم کرد و تند تند گفت :
+ببخش دیگه !ببخش! نبخشی به عموم میگم !!!!
مهری نمیدانست ، ابدا نمیدانست که چه طور با همین حرکات ساده ، دل روزبه را می برد و طاقتش را طاق میکرد.
دلش میخواست محکم بغلش میکرد ، به خودش فشارش می داد و می گفت :
_دیوانه !مگه میشه من از دستت ناراحت شم ؟
+خاااک تو سر من کنن شایان !
بابا مگه میخوایم بریم وسط بیابون ؟ مرغ و گوشت رواز همون جا میخریم دیگ !
با صدای بلند شاهرخ به خودش آمد.
نگاهش به سمت شاهرخ چرخید!
شاید اگر شاهرخ نبود ، مهری را بغل می کرد !
دستی به پیشانی اش کشید و
با خنده گفت:
_بخشیدم !
مهری کف دست هایش را به هم کوبید و گفت :
+خب حالا که بخشیدی باید بیای باهامون شمال!
ابروهایش بالا پرید !
مهری خواسته بود همراهش برود ؟
مثل پسر بچه ی 4ساله ای که مادرش تشویقش کرده باشد ، ذوق کرد.
اما ،نمیتوانست برود و این باعث شد خوشحالی اش دوام زیادی نداشته باشد.
_دست من نیس مهرنوش!
مطمئن باش ، دوست دارم بیام ولی تمرینام!؟
مهری صورتش را جمع کرد و دست به سینه گفت :
+ چرا اتفاقن دست خودته! نمیای نیا خب ! ولی بهونه نیار.
شاهرخ گوشی را قطع کرد و گفت :
+از دست این داداشه خنگت مهری !
بیا بریم دیر شد ، خدافظ روزبه جان!
روزبه_به امید خدا ! خوش بگذره...
مهری آرام گفت :
+دعا کنم سر تمرین بخوری زمین یه چیزیت بشه؟؟؟؟؟؟
روزبه خندید وگفت :
_نه جان مادرت .
مهری ایشی گفت و عاطفه را صدا زد:
+ عاطی بدو بیا دیر شد.
...
"مراقب خودت باش"
شاهرخ به طرف ماشین رفت که گوشی اش زنگ خورد ، پشت به مهری و روزبه گوشی را جواب داد:
_بله شایان؟؟
مهری سرش را بالا گرفت و به چشمان روزبه خیره شد .
درنگاهش جز مهربانی چیزی نمی دید!
چه طور دلش آمده بود ، آنطور گستاخانه جوابش را دهد؟!
شرمنده گفت :
منو ببخش من نباید اونجوری میگفتم.
نگاه روزبه روی تک تک اجزای صورتش چرخید.
این همه زیبایی شگفت زده اش می کرد.
_حق با تو بود! لبخندی زد و ادامه داد:
این موضوع واقعا به من ربطی نداره.
مهری با لجبازی گفت :
+به هر حال من نباید اونجوری میگفتم.
سرش را روی شانه اش خم کرد و تند تند گفت :
+ببخش دیگه !ببخش! نبخشی به عموم میگم !!!!
مهری نمیدانست ، ابدا نمیدانست که چه طور با همین حرکات ساده ، دل روزبه را می برد و طاقتش را طاق میکرد.
دلش میخواست محکم بغلش میکرد ، به خودش فشارش می داد و می گفت :
_دیوانه !مگه میشه من از دستت ناراحت شم ؟
+خاااک تو سر من کنن شایان !
بابا مگه میخوایم بریم وسط بیابون ؟ مرغ و گوشت رواز همون جا میخریم دیگ !
با صدای بلند شاهرخ به خودش آمد.
نگاهش به سمت شاهرخ چرخید!
شاید اگر شاهرخ نبود ، مهری را بغل می کرد !
دستی به پیشانی اش کشید و
با خنده گفت:
_بخشیدم !
مهری کف دست هایش را به هم کوبید و گفت :
+خب حالا که بخشیدی باید بیای باهامون شمال!
ابروهایش بالا پرید !
مهری خواسته بود همراهش برود ؟
مثل پسر بچه ی 4ساله ای که مادرش تشویقش کرده باشد ، ذوق کرد.
اما ،نمیتوانست برود و این باعث شد خوشحالی اش دوام زیادی نداشته باشد.
_دست من نیس مهرنوش!
مطمئن باش ، دوست دارم بیام ولی تمرینام!؟
مهری صورتش را جمع کرد و دست به سینه گفت :
+ چرا اتفاقن دست خودته! نمیای نیا خب ! ولی بهونه نیار.
شاهرخ گوشی را قطع کرد و گفت :
+از دست این داداشه خنگت مهری !
بیا بریم دیر شد ، خدافظ روزبه جان!
روزبه_به امید خدا ! خوش بگذره...
مهری آرام گفت :
+دعا کنم سر تمرین بخوری زمین یه چیزیت بشه؟؟؟؟؟؟
روزبه خندید وگفت :
_نه جان مادرت .
مهری ایشی گفت و عاطفه را صدا زد:
+ عاطی بدو بیا دیر شد.
...
۱.۸k
۲۳ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.