ترکش خاطرات
#ترکش_خاطرات
#پارت_9
𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃
(از زبون ندا)
رو تختم نشسته بودم و فکر میکردم؛
رفته بودم خونه نشسته بودم و فکر میکردم؛
کار عجیبی بود..
اگر رستگار ازم خوشش نمیومد اگر خودم اذیت میشدم..
نه من نمیتونستم تهش که چی؟
بعد از این که فکرامو کردم رفتم تا گوشی مو بردارم و به مهراوه زنگ بزنم که متوجه شدم گوشیم نیست،
حتما اونو شرکت جا گذاشته بودم...
پاشدم حاضر شدم که برم شرکت هم تصمیمم و بگم گوشی مو پس بگیرم.
•••
(از زبون بیتا)
باز هم زنگ زدم که بالاخره این سری برداشت؛
بیتا:الو دختر کجایی تو؟
در کمال تعجب مهراوه جواب داد !
مهراوه : سلام عزیزم خوبی؟ من مهراوم ندا گوشیش و جا گذاشته
بیتا : جدی ؟ باشه ممنون عزیزم ؛
•••
رسیدم شرکت.
خداروشکر این سری آسانسور خالیه
سوار شدم و رفتم بالا؛
با خودم تمرین میکردم که الان چی بهش بگم چجوری بگم نه؟
در آسانسور باز شد و رفتم بیرون که دیدم در دفترش باز شد یه پسر ازش اومد بیرون..
#پارت_9
𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃
(از زبون ندا)
رو تختم نشسته بودم و فکر میکردم؛
رفته بودم خونه نشسته بودم و فکر میکردم؛
کار عجیبی بود..
اگر رستگار ازم خوشش نمیومد اگر خودم اذیت میشدم..
نه من نمیتونستم تهش که چی؟
بعد از این که فکرامو کردم رفتم تا گوشی مو بردارم و به مهراوه زنگ بزنم که متوجه شدم گوشیم نیست،
حتما اونو شرکت جا گذاشته بودم...
پاشدم حاضر شدم که برم شرکت هم تصمیمم و بگم گوشی مو پس بگیرم.
•••
(از زبون بیتا)
باز هم زنگ زدم که بالاخره این سری برداشت؛
بیتا:الو دختر کجایی تو؟
در کمال تعجب مهراوه جواب داد !
مهراوه : سلام عزیزم خوبی؟ من مهراوم ندا گوشیش و جا گذاشته
بیتا : جدی ؟ باشه ممنون عزیزم ؛
•••
رسیدم شرکت.
خداروشکر این سری آسانسور خالیه
سوار شدم و رفتم بالا؛
با خودم تمرین میکردم که الان چی بهش بگم چجوری بگم نه؟
در آسانسور باز شد و رفتم بیرون که دیدم در دفترش باز شد یه پسر ازش اومد بیرون..
۲۴۹
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.