part36
#part36
۱ سال بعد:
هانا درحالی که کتاب میخوند دخترکوچولو هانول رو هم تو بغلش گرفته بود و هی به کتاب مامانش دست میزد هانول انگوشتی به کتاب زد و سرشو به طرف مامانش برگردوند و با لحن بچگونه گفت
`ایی
+جونم مامان
هانول به عکسایه کتاب اشاره کرد
+آره مامان خیلی قشنگه
هانا هانول رو نشوند رو کاناپه و کتاب رو گذاشت رو پاش و با گوشیش عکس گرفت و واسه کوک که تو ماموریت بود فرستاد بخاطر کارش رفته بود یه کشور دیگه و قرار بود فردا برگرده
+فرستادم برا بابایی
تو این مدت که کوک نبود هانا فیلم و عکس از خودش هانول میفرستاد برا کوک تا هروقت خسته بود خستگیش در بره
هانا کتاب رو از دخترکش گرفت و اونو بغل کرد
+من که دلم برا بابایت تنگ شده خیلی تو چی دخترکم
هانول سرشو به سینه هانا چسبوند
+پس توهم دلت تنگ شده
همون موقع گوشی هانا زنگ خورد با اومدن اسم کوک رو صفحه گوشیش زنگ خورد جواب داد
+سلام عزیزم
_سلام عزیزم دلم براتون تنگ شده اونم زیاد مخصوصا تو
+مام دلمون برات تنگ شده
_گوشیو بزار در گوشه هانول
هانا گوشیو دمه گوشه هانول گذاشت
_پرنسس کوچولوم
هانول خنده ذوقی کرد که صداش به گوشه کوک رسید
_دلت برا بابا تنگ نشده بود
هانول با لحن بچگونه که فقط خودش میفهمید حرف میزد
_آخه من که نمیفهمم چی میگی پرنسس
ولی هانول بازم ادامه میداد
+بچم میگه اونم دلش برات تنگ شده
_جدی؟توهم دلت تنگ شده بود
هانول خنده ذوقی کرد
_هانا باید برم جلسم شروع شد
+برو عزیزم
_دوست دارم
+منم همینطور
کوک قطع کرد و یهو هانول شروع کرد به گریه کردن
+ گریه نکن عزیزم بابا فردا میاد
هانا بلاخره تونست هانول رو آروم کنه
هانا واسه هانول شیر آماده کرد شیر و داد دست هانول و خودش شیرشو میخورد تازگیا یاد گرفته بود
۱ سال بعد:
هانا درحالی که کتاب میخوند دخترکوچولو هانول رو هم تو بغلش گرفته بود و هی به کتاب مامانش دست میزد هانول انگوشتی به کتاب زد و سرشو به طرف مامانش برگردوند و با لحن بچگونه گفت
`ایی
+جونم مامان
هانول به عکسایه کتاب اشاره کرد
+آره مامان خیلی قشنگه
هانا هانول رو نشوند رو کاناپه و کتاب رو گذاشت رو پاش و با گوشیش عکس گرفت و واسه کوک که تو ماموریت بود فرستاد بخاطر کارش رفته بود یه کشور دیگه و قرار بود فردا برگرده
+فرستادم برا بابایی
تو این مدت که کوک نبود هانا فیلم و عکس از خودش هانول میفرستاد برا کوک تا هروقت خسته بود خستگیش در بره
هانا کتاب رو از دخترکش گرفت و اونو بغل کرد
+من که دلم برا بابایت تنگ شده خیلی تو چی دخترکم
هانول سرشو به سینه هانا چسبوند
+پس توهم دلت تنگ شده
همون موقع گوشی هانا زنگ خورد با اومدن اسم کوک رو صفحه گوشیش زنگ خورد جواب داد
+سلام عزیزم
_سلام عزیزم دلم براتون تنگ شده اونم زیاد مخصوصا تو
+مام دلمون برات تنگ شده
_گوشیو بزار در گوشه هانول
هانا گوشیو دمه گوشه هانول گذاشت
_پرنسس کوچولوم
هانول خنده ذوقی کرد که صداش به گوشه کوک رسید
_دلت برا بابا تنگ نشده بود
هانول با لحن بچگونه که فقط خودش میفهمید حرف میزد
_آخه من که نمیفهمم چی میگی پرنسس
ولی هانول بازم ادامه میداد
+بچم میگه اونم دلش برات تنگ شده
_جدی؟توهم دلت تنگ شده بود
هانول خنده ذوقی کرد
_هانا باید برم جلسم شروع شد
+برو عزیزم
_دوست دارم
+منم همینطور
کوک قطع کرد و یهو هانول شروع کرد به گریه کردن
+ گریه نکن عزیزم بابا فردا میاد
هانا بلاخره تونست هانول رو آروم کنه
هانا واسه هانول شیر آماده کرد شیر و داد دست هانول و خودش شیرشو میخورد تازگیا یاد گرفته بود
۱۱.۴k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.