I fell in love with someone P
"I fell in love with someone'' (P121)
CHAPTER : 2
چند مین بعد :
سر میز ناهارخوری نشسته بودیم و منو یونا کنار همدیگه نشسته بودیم و مامانم داشت غذاهارو میذاشت....
ا.ت : مامان اجوما کجا رفت؟
ا.ت : پسرش سرما خورده رفته پیش اون برا همین بهش مرخصی دادیم.
ا.ت : عه
خواستم بخاطره اون اتفاق چند ماه پیش که جونگکوک برا یونا اتفاقی انداخت عذرخواهی کنم ولی نمیخواستم به یادش بندازم به یونا نگاه کردم که نگاهش خیلی ازش شی.طونی میبارید...آروم پشت گوشش گفتم...«چیه؟!»
اونم پشت گوشم آروم گفت...
یونا : برا ساخت این بچه خیلی تلاش کردین نه؟*آروم*
آروم به پاش ضربه زدم.
ا.ت : ذهنت بازم خرابه نه؟*اروم*
یونا : نه بابا *با صدای بلند*
خواستم یه چی بگم که صدای زنگ در خورد...
یونا : من الان باز میکنم
پ ا.ت : باشه
راوی : یونا وقتی در و باز کرد با دیدن شخص روبه روش....*سکته کرد*
ا.ت" صدای بسته شدن محکم در رو شنیدیم به یونا نگاه کردیم خشکش شده!
م ا.ت : یونا چی شده؟....یونا؟*نگران*
پ ا.ت : یونا دخترم حالت خوبه ؟
از جام بلند شدم به سمتش رفتم..
ا.ت : چیشده یونا؟
یونا : ا.ت....
ا.ت : ها
یونا : ش...خ...شخص...پ...پش...ت...د.....د...در..
وقتی این حرف گفت احساس کردم جونگکوک پشت در هست سریع خواستم در باز کنم ولی با شنیدن «نه!» از صدای یونا محل نداده وقتی در و باز کردم...«دیگه تمومه».
ا.ت : تهیونگ! تو..اینجا...
تهیونگ : باید برگردیم
ا.ت : من نمیام
یهو صداش بلند کرد...
تهیونگ : گفتم باید برگر...
تهیونگ با دیدم پدر و مادرم حرفش خورد...خم شد و ادای احترام در اورد...
پ ا.ت : تهیونگ تو اینجایی پسرم چه خوب که اومدی چرا نمیای داخل.
واتتتت؟؟ این دیگه چش شده؟ مگه دشمنش نیس؟ یا هست؟ هَن؟
تهیونگ : سلام آقای کیم و همینطور سلام خانم کیم و شما هم ظاهراً خانم ....
یونا : .......
م اوت : یونا هستن
تهیونگ : عا یونا عذر میخوام و همینطور سلام بانو یونا
فکت👇🏻 :
یونا تو دلش: عررردینیدبمببپینبدسنزدسمسیپسوبدبنینیدرنیدبن
تهیونگ : من نمیتونم اینجا بمونم اما باید ا.ت رو ببرم
م ا.ت : چرا؟ مگه چیشده؟
تهیونگ" یعنی ا.ت چیزی نگفته؟
تهیونگ : نه هیچ چیز خاصی نیس
م ا.ت : پس بیاید مهمون ما باشید.
ا.ت " وقتی مامانم اینو گفت پشت جونگکوک داشتم بهش میفهموندم تمومش کنن ولی از اون ور یونا جلو نگاهشو کنترل نمیکنه اصلا. ولی با شنیدن «چشم» از تهیونگ شوکه شدم....
ا.ت : چی!
تهیونگ به سمت من برگشت....
تهیونگ : نمیشه دعوت بانوی کیم رو رد داد
ا.ت : مسخره بازی در نیار*آروم*
یونا : اره بمونیدددد
تهیونگ : بله
ا.ت" این چقدر محترمانه شده جلو ما خیلی احمق بازی در میاره.
یونا : منظورم این بود که اگه بخونید خیلی خوب میشه..
تهیونگ لبخند معروفش به یونا تحویل داد که معلوم روح یونا از بدنش خارج شد برگشت...ادامه داره...
CHAPTER : 2
چند مین بعد :
سر میز ناهارخوری نشسته بودیم و منو یونا کنار همدیگه نشسته بودیم و مامانم داشت غذاهارو میذاشت....
ا.ت : مامان اجوما کجا رفت؟
ا.ت : پسرش سرما خورده رفته پیش اون برا همین بهش مرخصی دادیم.
ا.ت : عه
خواستم بخاطره اون اتفاق چند ماه پیش که جونگکوک برا یونا اتفاقی انداخت عذرخواهی کنم ولی نمیخواستم به یادش بندازم به یونا نگاه کردم که نگاهش خیلی ازش شی.طونی میبارید...آروم پشت گوشش گفتم...«چیه؟!»
اونم پشت گوشم آروم گفت...
یونا : برا ساخت این بچه خیلی تلاش کردین نه؟*آروم*
آروم به پاش ضربه زدم.
ا.ت : ذهنت بازم خرابه نه؟*اروم*
یونا : نه بابا *با صدای بلند*
خواستم یه چی بگم که صدای زنگ در خورد...
یونا : من الان باز میکنم
پ ا.ت : باشه
راوی : یونا وقتی در و باز کرد با دیدن شخص روبه روش....*سکته کرد*
ا.ت" صدای بسته شدن محکم در رو شنیدیم به یونا نگاه کردیم خشکش شده!
م ا.ت : یونا چی شده؟....یونا؟*نگران*
پ ا.ت : یونا دخترم حالت خوبه ؟
از جام بلند شدم به سمتش رفتم..
ا.ت : چیشده یونا؟
یونا : ا.ت....
ا.ت : ها
یونا : ش...خ...شخص...پ...پش...ت...د.....د...در..
وقتی این حرف گفت احساس کردم جونگکوک پشت در هست سریع خواستم در باز کنم ولی با شنیدن «نه!» از صدای یونا محل نداده وقتی در و باز کردم...«دیگه تمومه».
ا.ت : تهیونگ! تو..اینجا...
تهیونگ : باید برگردیم
ا.ت : من نمیام
یهو صداش بلند کرد...
تهیونگ : گفتم باید برگر...
تهیونگ با دیدم پدر و مادرم حرفش خورد...خم شد و ادای احترام در اورد...
پ ا.ت : تهیونگ تو اینجایی پسرم چه خوب که اومدی چرا نمیای داخل.
واتتتت؟؟ این دیگه چش شده؟ مگه دشمنش نیس؟ یا هست؟ هَن؟
تهیونگ : سلام آقای کیم و همینطور سلام خانم کیم و شما هم ظاهراً خانم ....
یونا : .......
م اوت : یونا هستن
تهیونگ : عا یونا عذر میخوام و همینطور سلام بانو یونا
فکت👇🏻 :
یونا تو دلش: عررردینیدبمببپینبدسنزدسمسیپسوبدبنینیدرنیدبن
تهیونگ : من نمیتونم اینجا بمونم اما باید ا.ت رو ببرم
م ا.ت : چرا؟ مگه چیشده؟
تهیونگ" یعنی ا.ت چیزی نگفته؟
تهیونگ : نه هیچ چیز خاصی نیس
م ا.ت : پس بیاید مهمون ما باشید.
ا.ت " وقتی مامانم اینو گفت پشت جونگکوک داشتم بهش میفهموندم تمومش کنن ولی از اون ور یونا جلو نگاهشو کنترل نمیکنه اصلا. ولی با شنیدن «چشم» از تهیونگ شوکه شدم....
ا.ت : چی!
تهیونگ به سمت من برگشت....
تهیونگ : نمیشه دعوت بانوی کیم رو رد داد
ا.ت : مسخره بازی در نیار*آروم*
یونا : اره بمونیدددد
تهیونگ : بله
ا.ت" این چقدر محترمانه شده جلو ما خیلی احمق بازی در میاره.
یونا : منظورم این بود که اگه بخونید خیلی خوب میشه..
تهیونگ لبخند معروفش به یونا تحویل داد که معلوم روح یونا از بدنش خارج شد برگشت...ادامه داره...
- ۲۰.۵k
- ۰۳ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط