🍃زندگی متفاوت
🌚فصل دوم
پارت 151
#paniz
ارسلان منو رسوند خونه و خودش رفت بیمارستان دخترا پایین بودن با بچهاشون رایان تو اتاق مشترک من و رضا بود
بچم رو تخت تنهایی داشت با خودش داشت بازی میکرد
کنارش دراز کشیدم وقتی منو دید شروع کرد به شرین زبونی کردن
رایان:مامانیی بابا
گرفتمش تو بغلم بوی خوبی میداد
پانیذ:قربونت برم مامانی اگه تو نبودی من چیکار میکردم راستی مامان قربونت برم قرار برات یه ابجی کوچولو برات بیارم که باهاش بازی کنی دیگه از تنهای در میای اره مامانی
رایان:باباا
پانیذ:بابا هم میاد پسر قشنگم میادش کنار هم میمونیم پیش هم فداتشم من
رایان طبق عادتش وقتش گرسنه اش میشد گریه میکرد سرم رو بالشت گذاشتم
سر رایانم گذاشتم رو بازوم تا راحتر بهش شیر بدم نو*ک سین*م دادم به دهنش
اروم اروم شروع کرد به میک زدن
با ول میخورد
پانیذ:خدا لعنتت کنه ساحل بچم ببین به چه روزی انداختی
از خستگی سرم رو بالشت گذاشتم و خوابیدم....
#diyana
مهشاد:ماهی و دینا خوابیدن ولی هنو دانیال بیداره
دیانا:بیا اشکال نداره وقتی میبینه خوابن اونم میخابه
مهشاد:زنگ زدی به ارسلان حال رضا خوبه
دیانا:اره زنگ زدم تو ای سی یو تحت مراقبته
مهشاد:من پاشم برم یه چیزی درست کنم محراب میگفت پانیذ حامله ست دیشب که کلا که گریه میکرد
دیانا:واقعا باشه تو برو درست کن منم میرم بهشون سر بزنم بعد میام کمکت
مهشاد:باشه
مهشاد رفت سمت اشپزخونه منم از پله ها رفتم بالا وقتی رسیدم به اتاق درو باز کرد رفتم تو
خوابیده بودن ولی رایان داشت شیر میخورد الهی بمیرم برات عمه جون
رفتم جلو پتو رو کشیدم رو جفتشون معلوم بود پانیذ چقدر خستس
و متوجه شیر خوردن رایان نشده
بوسه ای به سر رایان زدم و
اروم از اتاق اومدم بیرون که با دانیال روبرو شدم
دانیال:مامانی میخام برم پیشه رایان بازی کنم باهاش
دیانا:نه مامان جون الان داره شیر میخوره و خوابید نمیشه بعدا باهاش بازی میکنی
دانیال:باشه ولی من حوصله ام سر رفته خابم نبرد
دیانا:برو به گلای حیاط دایی رضا اب بده
دستاش کوبید بهم
دانیال:ارههه ته باغم درخت سیبه
بدو بدو از پله ها رفت پایین
دیانا:مواظب باش دانیال
اصن به حرفم گوش نداد و رفت منم رفتم پیشه مهشاد تا کمکش کنم
مهشاد:بیدار بود
دیانا:نه بابا انقدر خسته بود متوجه شیر خورد بچه نشده بود منم پتو رو کشیدم روشون اومدم
مهشاد:خیلی سخته یه لحظه خودتو جاش بزاری هرکی بود قطعا دیونه میشد ولی پانیذ با صبور بودنش خیلی چیزا رو تحمل کرده
دیانا:اره بابا تا الان خیلیا جا زدن تو چی درست میکنی
مهشاد:من سوپ درست میکنم با اب پرتغال توام غذا درست اینجوری خوبه
دیانا:اره چی بهتر از این پس زود باش
مهشاد سری تکون دادم
و مشغول کار شدیم.....
پارت 151
#paniz
ارسلان منو رسوند خونه و خودش رفت بیمارستان دخترا پایین بودن با بچهاشون رایان تو اتاق مشترک من و رضا بود
بچم رو تخت تنهایی داشت با خودش داشت بازی میکرد
کنارش دراز کشیدم وقتی منو دید شروع کرد به شرین زبونی کردن
رایان:مامانیی بابا
گرفتمش تو بغلم بوی خوبی میداد
پانیذ:قربونت برم مامانی اگه تو نبودی من چیکار میکردم راستی مامان قربونت برم قرار برات یه ابجی کوچولو برات بیارم که باهاش بازی کنی دیگه از تنهای در میای اره مامانی
رایان:باباا
پانیذ:بابا هم میاد پسر قشنگم میادش کنار هم میمونیم پیش هم فداتشم من
رایان طبق عادتش وقتش گرسنه اش میشد گریه میکرد سرم رو بالشت گذاشتم
سر رایانم گذاشتم رو بازوم تا راحتر بهش شیر بدم نو*ک سین*م دادم به دهنش
اروم اروم شروع کرد به میک زدن
با ول میخورد
پانیذ:خدا لعنتت کنه ساحل بچم ببین به چه روزی انداختی
از خستگی سرم رو بالشت گذاشتم و خوابیدم....
#diyana
مهشاد:ماهی و دینا خوابیدن ولی هنو دانیال بیداره
دیانا:بیا اشکال نداره وقتی میبینه خوابن اونم میخابه
مهشاد:زنگ زدی به ارسلان حال رضا خوبه
دیانا:اره زنگ زدم تو ای سی یو تحت مراقبته
مهشاد:من پاشم برم یه چیزی درست کنم محراب میگفت پانیذ حامله ست دیشب که کلا که گریه میکرد
دیانا:واقعا باشه تو برو درست کن منم میرم بهشون سر بزنم بعد میام کمکت
مهشاد:باشه
مهشاد رفت سمت اشپزخونه منم از پله ها رفتم بالا وقتی رسیدم به اتاق درو باز کرد رفتم تو
خوابیده بودن ولی رایان داشت شیر میخورد الهی بمیرم برات عمه جون
رفتم جلو پتو رو کشیدم رو جفتشون معلوم بود پانیذ چقدر خستس
و متوجه شیر خوردن رایان نشده
بوسه ای به سر رایان زدم و
اروم از اتاق اومدم بیرون که با دانیال روبرو شدم
دانیال:مامانی میخام برم پیشه رایان بازی کنم باهاش
دیانا:نه مامان جون الان داره شیر میخوره و خوابید نمیشه بعدا باهاش بازی میکنی
دانیال:باشه ولی من حوصله ام سر رفته خابم نبرد
دیانا:برو به گلای حیاط دایی رضا اب بده
دستاش کوبید بهم
دانیال:ارههه ته باغم درخت سیبه
بدو بدو از پله ها رفت پایین
دیانا:مواظب باش دانیال
اصن به حرفم گوش نداد و رفت منم رفتم پیشه مهشاد تا کمکش کنم
مهشاد:بیدار بود
دیانا:نه بابا انقدر خسته بود متوجه شیر خورد بچه نشده بود منم پتو رو کشیدم روشون اومدم
مهشاد:خیلی سخته یه لحظه خودتو جاش بزاری هرکی بود قطعا دیونه میشد ولی پانیذ با صبور بودنش خیلی چیزا رو تحمل کرده
دیانا:اره بابا تا الان خیلیا جا زدن تو چی درست میکنی
مهشاد:من سوپ درست میکنم با اب پرتغال توام غذا درست اینجوری خوبه
دیانا:اره چی بهتر از این پس زود باش
مهشاد سری تکون دادم
و مشغول کار شدیم.....
۱۰.۲k
۰۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.