🍃زندگی متفاوت
🌚فصل دوم
پارت 152
#leoreza
پلکام باز کردم انگار وزن صد کیلویی روم بود نگام بردم سمت در که ای سی یو نوشته بود
نفس عمیقی کشیدم
رضا:همه چی بخیر گذشت
با یاد اوردی حامله بودن پانیذ انگار به کل دردم رو فراموش کردم لبخندی کنج لبم بود دکمه ای رو زدم
بعد چند دقیقه پرستاری اومد
پرستار:بهوش اومدین
سری تکون دادم که وضعیتم چک کرد وقتی بره
رضا:یه لحظه وایستاد
پرستار:بله چیزی نیاز دارین
رضا:از ای سی یو کی میام بیرون
پرستار:الان وضعیت تون رو به دکتر گزارش میدم اگه مشکلی نباشه منتقل تون میکنیم به اتاق
رضا:باشه
پرستار رف فقط میخاستم از اینجا برم بیرون میدونستم میشه ملاقات کرد ولی چون پانیذ باردار بود احتمالش خیلی
کم بود
انقدر بر دیدنش لحظه شماری میکردم که درد زخمم رو فراموش کردم
بعد کلی دنگ و فنگ تونستم منتقلم کنن به اتاق VIP که حتما بچها کاراشو کرده بودن
محراب:پسرر چرا تو مراقب خودت نیستی حداقل چند تا با خودت ادم میبردی
رضا:یادم رف
محراب:یادم رفت و زهرمار برداشتی زن باردارم با خودت بردی انگار عروسی میرن
چشام گرد شده بودن
رضا:الان به فکر من بودی یا پانیذ
چشم غره ای بهم رفت
محراب:هردو
رضا:خب ترسیدم فک کردم تنهام
محراب:بخداا الان هم میخام خفتتت کنم هم ماچتت کنم
رضا:نه توروخدااا رایانم از ماچ هم به تو رفته هم به ممدرضا شانسم ندارم بخدا بچه ی خودممم به خودم نرفته
محراب:چیه حسودیت شد به دایی های بچت
قیافه ای براش گرفتم که ارسلان اومد تو
ارسلان:خوبی
محراب:بهش بگی خوبی میام پاچتو میگیرم عصاب مصابمم ندارم من
ارسلان نزدیکم شد
ارسلان:چشع
خاستم جواب زودتر از من جواب داد
محراب:چشع نیس گوشه
ارسلان:خب حالا چیشده
رضا:هیچی
ارسلان:هیچی پاچمونو میگیره
محراب:هنو نگرفتم اگه بگیرم پاچه هاتو ابکش میشه
سه تایی زدیم زیر خنده از درد سینم به خودم پیچیدم
رضا:خدا نکشتت محراب ای
ناله ای سر دادم
رصا:میگه ابکش
ارسلان:باشع نخند بخیه ات وا میشه
ابروم داد بالا
رضا:نمیشع
محراب:چرا سعی کن شاید بچه طبیعی به دنیا اومد
ناله هام و خندم قاطی شده بود
ارسلان:محراب برو خونه تا اینو اینجا نکشتی
محراب بلند شد
محراب:خدایا شکرت مرخص شدم پ بای دلاورر ایشالله به سلامت زاییده بشه
از خنده داشتم میترکیدم دیگه.....
پارت 152
#leoreza
پلکام باز کردم انگار وزن صد کیلویی روم بود نگام بردم سمت در که ای سی یو نوشته بود
نفس عمیقی کشیدم
رضا:همه چی بخیر گذشت
با یاد اوردی حامله بودن پانیذ انگار به کل دردم رو فراموش کردم لبخندی کنج لبم بود دکمه ای رو زدم
بعد چند دقیقه پرستاری اومد
پرستار:بهوش اومدین
سری تکون دادم که وضعیتم چک کرد وقتی بره
رضا:یه لحظه وایستاد
پرستار:بله چیزی نیاز دارین
رضا:از ای سی یو کی میام بیرون
پرستار:الان وضعیت تون رو به دکتر گزارش میدم اگه مشکلی نباشه منتقل تون میکنیم به اتاق
رضا:باشه
پرستار رف فقط میخاستم از اینجا برم بیرون میدونستم میشه ملاقات کرد ولی چون پانیذ باردار بود احتمالش خیلی
کم بود
انقدر بر دیدنش لحظه شماری میکردم که درد زخمم رو فراموش کردم
بعد کلی دنگ و فنگ تونستم منتقلم کنن به اتاق VIP که حتما بچها کاراشو کرده بودن
محراب:پسرر چرا تو مراقب خودت نیستی حداقل چند تا با خودت ادم میبردی
رضا:یادم رف
محراب:یادم رفت و زهرمار برداشتی زن باردارم با خودت بردی انگار عروسی میرن
چشام گرد شده بودن
رضا:الان به فکر من بودی یا پانیذ
چشم غره ای بهم رفت
محراب:هردو
رضا:خب ترسیدم فک کردم تنهام
محراب:بخداا الان هم میخام خفتتت کنم هم ماچتت کنم
رضا:نه توروخدااا رایانم از ماچ هم به تو رفته هم به ممدرضا شانسم ندارم بخدا بچه ی خودممم به خودم نرفته
محراب:چیه حسودیت شد به دایی های بچت
قیافه ای براش گرفتم که ارسلان اومد تو
ارسلان:خوبی
محراب:بهش بگی خوبی میام پاچتو میگیرم عصاب مصابمم ندارم من
ارسلان نزدیکم شد
ارسلان:چشع
خاستم جواب زودتر از من جواب داد
محراب:چشع نیس گوشه
ارسلان:خب حالا چیشده
رضا:هیچی
ارسلان:هیچی پاچمونو میگیره
محراب:هنو نگرفتم اگه بگیرم پاچه هاتو ابکش میشه
سه تایی زدیم زیر خنده از درد سینم به خودم پیچیدم
رضا:خدا نکشتت محراب ای
ناله ای سر دادم
رصا:میگه ابکش
ارسلان:باشع نخند بخیه ات وا میشه
ابروم داد بالا
رضا:نمیشع
محراب:چرا سعی کن شاید بچه طبیعی به دنیا اومد
ناله هام و خندم قاطی شده بود
ارسلان:محراب برو خونه تا اینو اینجا نکشتی
محراب بلند شد
محراب:خدایا شکرت مرخص شدم پ بای دلاورر ایشالله به سلامت زاییده بشه
از خنده داشتم میترکیدم دیگه.....
۸.۸k
۰۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.