🍃زندگی متفاوت
🌚فصل دوم
پارت 153
#paniz
با برخورد نور خورشید بیدار شدم چشام بازکردم
رایانم مث من انگاز خیلی خوابش میومده بلند شدم کش قوسی به بدنم دادم رایان که خواب بود رفتم یه دوش گرفتم
امروز هرطور شده باید میدیدمش لباسی پوشیدم و پوشک رایان عوض کردم
که تقه ای به در خورد محراب اومد تو
محراب:صبح بخیر
پانید:صبح بخیر
اومد دراز کشید رو تخت که رایان نگاش میکرد و لبخند میزد
محراب:دیشب چون زیاد روبه راه نبودی دیگه نیومدم پیش این فسقلی ولی الان میخام همش پیششم
لبخندی زدم
پانیذ:دیشب اصن نفهمیدم کی خوابیدم میخام برم رضا رو ببینم هنو ای سی یو
محراب:اره مهشاد میگفت اره اتاق جدا گرفته اگه میری با راننده برو منم پیشه اینم جوجه ام
پانید:باشه پس من برم
خواستم درو باز کنم که
محراب:قبلش یه چیزی بخورد
با اکراه لب زدم
پانید:چشممم
از پله ها رفتم پایین بچها و دخترا سر میز بودن با ارسلان
سلامی کردم که جوابم دادن نشستم صبحونم خورد
و اخر با راننده رفتم بیمارستان رفتم پذیرش وقتی گف کدوم اتاق رفتم سوار اسانسور شدم وقتی سوار شدم حالت تهوع بهم دست داد
باید میرفتم معاینه وقتی اسانسور وایستاد سریع اومدم بیرون به سمت اتاق رفتم
قبل از وارد شدن نفس عمیقی کشیدم و وارد اتاق شدم این دفعه فرق میکرد
با اینکه بدنش نیمه برهنه بود ولی بیدار بود و میدیدمش
لبخندی زد
رضا:اییی اومدیی بالاخرهه
درو بستم رفتم بغلش کردم
رضا:ایی پانیذ یکم ارومم
از جدا شدم نگران لب زدم
پانید:خوبی ببخشید من متوجه نشدم دردت گرف
موهام پشت گوشم زد
رضا:نترس خوبم بیا بغلم دراز بکش
پانیذ:حالت خوب نیس اذیت میشی
رضا:چیشو اذیت میشم بیا جا هست
لبخندی زدم و کنارش دراز کشیدم دستش حلقه کرد دورم
سرم گذاشتم رو سینه اش
رضا:نگفتی یه فسقلی دیگه ام تو راه گلم
دستم رو پایین زخمش گذاشتم و شروع کردم به نوازش کردن
پانیذ:اگه میگفتم نمیذاشتی باهات بیام ولی به محض اینکه از اونجا دور میشدیم حتما میگفتم بهت
رضا:من میگم این فسقلی دختره
پانیذ:از کجا معلوم
رضا:حسش میکنم چون دختره باباش منتظرش تو خونه
سرم گرفتم بالا نگاش کردم
پانیذ:تو شنیدی اون حرفا رو
رضا:قبلش برام واضح نبود ولی اخرین حرفی که بهم زدی رو یادمه
پانیذ:اگه میمردی چی
اشکم ناخوداگاه ریزش شد رو سینه اش
رضا:پانیذ چرا گریه میکنی گلم من که هنو زندم کنارتم
پانیذ:اگه این اتفاق واقعی میشد چی بازم همین حرفو میگفتی
رضا:نه نمیگفتم ولی خدا رو نگا بالا سرمونه و مواظبه مونه توام دیگه گریه نداری خانمم مثلا بارداره چرا اذیتش میکنین
نیشگونی از پهلوش گرفتم و با فین فین گفتم
پانیذ:پ حرفام یادت نیس ارهه تو که شنیدی
رضا:باشه بابا همه شو شنیدم اصن زنم گفته یادم مونده خوب شد
پانید:ارع....
پارت 153
#paniz
با برخورد نور خورشید بیدار شدم چشام بازکردم
رایانم مث من انگاز خیلی خوابش میومده بلند شدم کش قوسی به بدنم دادم رایان که خواب بود رفتم یه دوش گرفتم
امروز هرطور شده باید میدیدمش لباسی پوشیدم و پوشک رایان عوض کردم
که تقه ای به در خورد محراب اومد تو
محراب:صبح بخیر
پانید:صبح بخیر
اومد دراز کشید رو تخت که رایان نگاش میکرد و لبخند میزد
محراب:دیشب چون زیاد روبه راه نبودی دیگه نیومدم پیش این فسقلی ولی الان میخام همش پیششم
لبخندی زدم
پانیذ:دیشب اصن نفهمیدم کی خوابیدم میخام برم رضا رو ببینم هنو ای سی یو
محراب:اره مهشاد میگفت اره اتاق جدا گرفته اگه میری با راننده برو منم پیشه اینم جوجه ام
پانید:باشه پس من برم
خواستم درو باز کنم که
محراب:قبلش یه چیزی بخورد
با اکراه لب زدم
پانید:چشممم
از پله ها رفتم پایین بچها و دخترا سر میز بودن با ارسلان
سلامی کردم که جوابم دادن نشستم صبحونم خورد
و اخر با راننده رفتم بیمارستان رفتم پذیرش وقتی گف کدوم اتاق رفتم سوار اسانسور شدم وقتی سوار شدم حالت تهوع بهم دست داد
باید میرفتم معاینه وقتی اسانسور وایستاد سریع اومدم بیرون به سمت اتاق رفتم
قبل از وارد شدن نفس عمیقی کشیدم و وارد اتاق شدم این دفعه فرق میکرد
با اینکه بدنش نیمه برهنه بود ولی بیدار بود و میدیدمش
لبخندی زد
رضا:اییی اومدیی بالاخرهه
درو بستم رفتم بغلش کردم
رضا:ایی پانیذ یکم ارومم
از جدا شدم نگران لب زدم
پانید:خوبی ببخشید من متوجه نشدم دردت گرف
موهام پشت گوشم زد
رضا:نترس خوبم بیا بغلم دراز بکش
پانیذ:حالت خوب نیس اذیت میشی
رضا:چیشو اذیت میشم بیا جا هست
لبخندی زدم و کنارش دراز کشیدم دستش حلقه کرد دورم
سرم گذاشتم رو سینه اش
رضا:نگفتی یه فسقلی دیگه ام تو راه گلم
دستم رو پایین زخمش گذاشتم و شروع کردم به نوازش کردن
پانیذ:اگه میگفتم نمیذاشتی باهات بیام ولی به محض اینکه از اونجا دور میشدیم حتما میگفتم بهت
رضا:من میگم این فسقلی دختره
پانیذ:از کجا معلوم
رضا:حسش میکنم چون دختره باباش منتظرش تو خونه
سرم گرفتم بالا نگاش کردم
پانیذ:تو شنیدی اون حرفا رو
رضا:قبلش برام واضح نبود ولی اخرین حرفی که بهم زدی رو یادمه
پانیذ:اگه میمردی چی
اشکم ناخوداگاه ریزش شد رو سینه اش
رضا:پانیذ چرا گریه میکنی گلم من که هنو زندم کنارتم
پانیذ:اگه این اتفاق واقعی میشد چی بازم همین حرفو میگفتی
رضا:نه نمیگفتم ولی خدا رو نگا بالا سرمونه و مواظبه مونه توام دیگه گریه نداری خانمم مثلا بارداره چرا اذیتش میکنین
نیشگونی از پهلوش گرفتم و با فین فین گفتم
پانیذ:پ حرفام یادت نیس ارهه تو که شنیدی
رضا:باشه بابا همه شو شنیدم اصن زنم گفته یادم مونده خوب شد
پانید:ارع....
۱۰.۲k
۰۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.