در خواستی
در خواستی
وقتی شوهرتو مقصر میدونی....
نشسته بودی جلوی پنجره و به بارونی که میومد نگاه میکردی امروز قرار بود فرشته کوچولوتون به دنیا بیاد اما .....
با صدای در از افکارت دست کشیدی و نگاهتو به جونگ کوک دادی
جونگکوک:سلام فرشته ی من (با خنده )
خوب میدونستی تموم این خنده هاش فیکه میدونستی هرشب وقتی خوابی شروع میکنه به گریه کردن میدونستی از درون داره میمیره اما بازم نمی تونستی بری بهش دلداری بدی با این حال بازم مقصر میدونستیش
جونگ کوک:برات کلی غذاهای خوشمزه گرفتم
ات:میشه ببریم تو اتاق میخوام بخوابم
جونگ کوک:نه نمیشه قبلش باید غذا بخوری تا جون داشته باشی بعد راه بری
ات:من دیگه نمیتونم راه برم
جونگ کوک:این چه حرفیه عشقم..
ات: به من نگو عشقم
جونگ کوک:یعنی چی ؟
ات:امروز قرار بود بچمون بدنیا بیاد(گریه)
از زبون خودم
داشتی همین طوری اشک میریختی و جونگ کوک با ناراحتی داشت نگات میکرد که زنگ خونه خورده شد جونگ کوک رفت سمت در تا درو باز کرد جیهوپ و جیمین اومدن داخل
جیهوپ:جونگکوک چته چرا انقدر ناراح....
با دیدن تو که داشتی گریه میکردی حرفش نصفه موند
جیهوپ:ات خوبی ؟
جیمین:دعواتون شده؟
جونگ کوک چیزی نگفت و رفت تو اتاق و درو بست جیمین و جیهوپ هم اومدن پیشت
جیمین:چتون شده شما ؟
ات:(هنوز داره گریه میکنه)
جیمین:عزیزم آروم باش (بغلش کرد)
جیهوپ:من میرم پیش جونگ کوک
جیمین:باشه برو
از زبون جیهوپ
رفتم سمت اتاق جونگ کوک و ات تا درو باز کردم صدای هق هق های جونگ کوک اومد
جیهوپ:جونگ کوک
جونگکوک:من یه قاتلم مگه نه؟(گریه)
جیهوپ:این چه حرفیه که میزنی توکه از عمد تصادف نکردی
جونگکوک:میدونستی......میدونستی اگه اون روز تصادف نمیکردم امروز بچمون به دنیا میومد (گریه)
جیهوپ:آخی عزیزم
رفتم سمتش و بغلش کردم
همون لحظه پیش جیمین و ات
جیمین: با جونگ کوک دعوات شده؟
ات: اون بچمو کشته(گریه)
جیمین: ات اون که از قصد این کارو نکرده همون قدر که تو بچتو دوست داشتی اونم دوست داشت
ات: میدونم (گریه)
جیمین:پس چرا انقدر باهاش دعوا میکنی ؟
ات: نمیدونم.... نمیدونم چرا هرکاری میکنم نمیتونم ببخشمش (گریه)
جیمین:آخه این چه حرفیه که میزنی نمیتونی تا آخر عمر باهاش به خاطر یه تصادف دعوا کنی که
ات:پس چیکار کنم(گریه)
جیمین:بیا بریم پیشش ازش معذرت خواهی کن
ات:.....
جیمین:باشه؟
ات:باش
از زبون جیهوپ
جونگکوک هنوز تو بغلم بود که در اتاق زده شد
جیهوپ:بله؟
جیمین:جیهوپ بیا بیرون
جیهوپ:براچی ؟
جیمین: بیا تو
رفتم سمت در که دیدم ات هم پشت دره
جیمین:بیا بیرون اینا باهم حرف بزنن
جیمین با ویلچر ات رو برد تو اتاق و درو بست
وقتی شوهرتو مقصر میدونی....
نشسته بودی جلوی پنجره و به بارونی که میومد نگاه میکردی امروز قرار بود فرشته کوچولوتون به دنیا بیاد اما .....
با صدای در از افکارت دست کشیدی و نگاهتو به جونگ کوک دادی
جونگکوک:سلام فرشته ی من (با خنده )
خوب میدونستی تموم این خنده هاش فیکه میدونستی هرشب وقتی خوابی شروع میکنه به گریه کردن میدونستی از درون داره میمیره اما بازم نمی تونستی بری بهش دلداری بدی با این حال بازم مقصر میدونستیش
جونگ کوک:برات کلی غذاهای خوشمزه گرفتم
ات:میشه ببریم تو اتاق میخوام بخوابم
جونگ کوک:نه نمیشه قبلش باید غذا بخوری تا جون داشته باشی بعد راه بری
ات:من دیگه نمیتونم راه برم
جونگ کوک:این چه حرفیه عشقم..
ات: به من نگو عشقم
جونگ کوک:یعنی چی ؟
ات:امروز قرار بود بچمون بدنیا بیاد(گریه)
از زبون خودم
داشتی همین طوری اشک میریختی و جونگ کوک با ناراحتی داشت نگات میکرد که زنگ خونه خورده شد جونگ کوک رفت سمت در تا درو باز کرد جیهوپ و جیمین اومدن داخل
جیهوپ:جونگکوک چته چرا انقدر ناراح....
با دیدن تو که داشتی گریه میکردی حرفش نصفه موند
جیهوپ:ات خوبی ؟
جیمین:دعواتون شده؟
جونگ کوک چیزی نگفت و رفت تو اتاق و درو بست جیمین و جیهوپ هم اومدن پیشت
جیمین:چتون شده شما ؟
ات:(هنوز داره گریه میکنه)
جیمین:عزیزم آروم باش (بغلش کرد)
جیهوپ:من میرم پیش جونگ کوک
جیمین:باشه برو
از زبون جیهوپ
رفتم سمت اتاق جونگ کوک و ات تا درو باز کردم صدای هق هق های جونگ کوک اومد
جیهوپ:جونگ کوک
جونگکوک:من یه قاتلم مگه نه؟(گریه)
جیهوپ:این چه حرفیه که میزنی توکه از عمد تصادف نکردی
جونگکوک:میدونستی......میدونستی اگه اون روز تصادف نمیکردم امروز بچمون به دنیا میومد (گریه)
جیهوپ:آخی عزیزم
رفتم سمتش و بغلش کردم
همون لحظه پیش جیمین و ات
جیمین: با جونگ کوک دعوات شده؟
ات: اون بچمو کشته(گریه)
جیمین: ات اون که از قصد این کارو نکرده همون قدر که تو بچتو دوست داشتی اونم دوست داشت
ات: میدونم (گریه)
جیمین:پس چرا انقدر باهاش دعوا میکنی ؟
ات: نمیدونم.... نمیدونم چرا هرکاری میکنم نمیتونم ببخشمش (گریه)
جیمین:آخه این چه حرفیه که میزنی نمیتونی تا آخر عمر باهاش به خاطر یه تصادف دعوا کنی که
ات:پس چیکار کنم(گریه)
جیمین:بیا بریم پیشش ازش معذرت خواهی کن
ات:.....
جیمین:باشه؟
ات:باش
از زبون جیهوپ
جونگکوک هنوز تو بغلم بود که در اتاق زده شد
جیهوپ:بله؟
جیمین:جیهوپ بیا بیرون
جیهوپ:براچی ؟
جیمین: بیا تو
رفتم سمت در که دیدم ات هم پشت دره
جیمین:بیا بیرون اینا باهم حرف بزنن
جیمین با ویلچر ات رو برد تو اتاق و درو بست
۱۰.۰k
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.