فیک جداناپذیر ادامه پارت ۸۷
فیک جداناپذیر ادامه پارت ۸۷
از زبان ات
تا خواست بیاد لباسامو از تنم در بیاره در به صدا می اومد میلی بود آخیش بالاخره فرشته ی نجاتم اومد
میلی: عاممم شام حاضره زود بیاین سرد میشه
جونگ کوک: الان میایم
تا اومدم یه نفس عمیق بکشم جونگ کوک گفت: بی خودی دلتو خوش نکن بالاخره امشب که قراره جوابتو از بدنت بگیرم پس چه دیر چه زود امشب قراره یکی از تخت های خونه بخاطر لطف ما بشکنه
آب دهنمو قورت دادم و از روش بلند شدم قبل از اینکه برم پایین خودمو تو آینه مرتب کردم ضایعه نباشم
تا دستگیره درو گرفتم حس کردم دستاش دور کمرم حلقه شد و منو به بدنش چسبوند و سرشو برد سمت گوشم
جونگ کوک: امشب وقتی همه خوابیدن من و تو بیداریم چون کارای بزرگی برای انجام دادن داریم
چشم اگه پشت سرمو دیدی شب منو هم میبینی
ازش جدا شدم و رفتم پایین سر میز همه یه جوری نگام می کردن که انگار کسی رو کشتم رفتم رو صندلی وسط کنار میلی و عمه میا نشستم جنی هم اون طرفمون نشسته بود اصلا بهش محل نزاشتم رومو کردم اون طرف که نبینمش تا اینکه جونگ کوک اومد
جونگ کوک: چرا منتظر من موندید؟
جنی: چون بدون تو غذا از گلو مون پایین نمیره
ایششش این دختره... خدایی دیگه داره رو اعصابم راه میره
با عصبانیت غذامو می خوردم از اول تا آخرش همش کوفتم شد حالا من داشتم با حرص محکم با دندونام غذامو می جوییدم حالا اون خیلی ریلکس و آروم و با نزاکت غذاشو کوفت می کرد
جنی: جونگ کوک میشه اجازه بدی فردا با ات بریم بیرون؟
جونگ کوک: نه متاسفم جنی نمیشه
جنی: خب هزار تا بادیگارد بفرست دنبالمون اون وقت دیگه اتفاقی نمی افته خواهش می کنم بهم اجازه بده دیگه تروخدا
یه همچین خودشو ناز کرده بود که می خواستم یه مشت... اه من نمی خوام با تو برم بیرون مگه اجباره
انقدر نشست زیر پاهای جونگ کوک و التماسش کرد که بالاخره تونستم راضیش کنه
نمیشه من با جنی نرم؟ لابد می خواد زنده به گورم کنه
از زبان ات
تا خواست بیاد لباسامو از تنم در بیاره در به صدا می اومد میلی بود آخیش بالاخره فرشته ی نجاتم اومد
میلی: عاممم شام حاضره زود بیاین سرد میشه
جونگ کوک: الان میایم
تا اومدم یه نفس عمیق بکشم جونگ کوک گفت: بی خودی دلتو خوش نکن بالاخره امشب که قراره جوابتو از بدنت بگیرم پس چه دیر چه زود امشب قراره یکی از تخت های خونه بخاطر لطف ما بشکنه
آب دهنمو قورت دادم و از روش بلند شدم قبل از اینکه برم پایین خودمو تو آینه مرتب کردم ضایعه نباشم
تا دستگیره درو گرفتم حس کردم دستاش دور کمرم حلقه شد و منو به بدنش چسبوند و سرشو برد سمت گوشم
جونگ کوک: امشب وقتی همه خوابیدن من و تو بیداریم چون کارای بزرگی برای انجام دادن داریم
چشم اگه پشت سرمو دیدی شب منو هم میبینی
ازش جدا شدم و رفتم پایین سر میز همه یه جوری نگام می کردن که انگار کسی رو کشتم رفتم رو صندلی وسط کنار میلی و عمه میا نشستم جنی هم اون طرفمون نشسته بود اصلا بهش محل نزاشتم رومو کردم اون طرف که نبینمش تا اینکه جونگ کوک اومد
جونگ کوک: چرا منتظر من موندید؟
جنی: چون بدون تو غذا از گلو مون پایین نمیره
ایششش این دختره... خدایی دیگه داره رو اعصابم راه میره
با عصبانیت غذامو می خوردم از اول تا آخرش همش کوفتم شد حالا من داشتم با حرص محکم با دندونام غذامو می جوییدم حالا اون خیلی ریلکس و آروم و با نزاکت غذاشو کوفت می کرد
جنی: جونگ کوک میشه اجازه بدی فردا با ات بریم بیرون؟
جونگ کوک: نه متاسفم جنی نمیشه
جنی: خب هزار تا بادیگارد بفرست دنبالمون اون وقت دیگه اتفاقی نمی افته خواهش می کنم بهم اجازه بده دیگه تروخدا
یه همچین خودشو ناز کرده بود که می خواستم یه مشت... اه من نمی خوام با تو برم بیرون مگه اجباره
انقدر نشست زیر پاهای جونگ کوک و التماسش کرد که بالاخره تونستم راضیش کنه
نمیشه من با جنی نرم؟ لابد می خواد زنده به گورم کنه
۳۲.۰k
۲۸ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.