خان زاده پارت196
#خان_زاده #پارت196
حتی نای اینو نداشتم که پسش بزنم.
بلندم کرد و با صدای محکمش کنار گوشم گفت
_این اشکاتو واسه کی میریزی؟اون عوضی عرضه ی بالا کشیدن دماغشم نداره اون وقت میخوای پشت تو وایسته منو نگاه کن...
تکونم داد و زل زد به صورتم و با تحکم گفت
_بابات خوب میشه. صیغه ی محرمیتت و با اون مرتیکه باطل میکنی. نخواستی با من ازدواج کنی اوکی اما تو تا ابد مال منی آیلین نه هیچ کس دیگه...گوش بده به من...
شمرده شمرده توی صورتم گفت
_همه چی درست میشه به من اعتماد کن!
پسش زدم و اشکام و پاک کردم.خواستم به سمت بیمارستان برم اما هنوز دو قدمم برنداشته بودم که زانوهام سست شد. چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم.
* * * * *
پلکهای سنگینم و به سختی از هم باز کردم.. توی بیمارستان بودم. نگاهی اطرافم انداختم. هیچ کس توی اتاق نبود و بدتر از اون اینکه اتاق خیلی تاریک بود.
ترس به دلم افتاد و بلند شدم.. همزمان در باز شد.
اهورا بود که با دیدنم با نگرانی به سمتم اومد و گفت
_بلند نشو از جات سرم وصله بهت.
با ترس و مظلومانه گفتم
_میشه چراغ و روشن کنی؟
چند لحظه ای توی همون تاریکی بهم زل زد و بی حرف چراغ و روشن کرد.
دوباره دراز کشیدم که کنارم روی تخت نشست.
من چشمام و بستم تا اون بره اما نرفت و محکم دستم و گرفت
🍁 🍁 🍁 🍁 🍁
حتی نای اینو نداشتم که پسش بزنم.
بلندم کرد و با صدای محکمش کنار گوشم گفت
_این اشکاتو واسه کی میریزی؟اون عوضی عرضه ی بالا کشیدن دماغشم نداره اون وقت میخوای پشت تو وایسته منو نگاه کن...
تکونم داد و زل زد به صورتم و با تحکم گفت
_بابات خوب میشه. صیغه ی محرمیتت و با اون مرتیکه باطل میکنی. نخواستی با من ازدواج کنی اوکی اما تو تا ابد مال منی آیلین نه هیچ کس دیگه...گوش بده به من...
شمرده شمرده توی صورتم گفت
_همه چی درست میشه به من اعتماد کن!
پسش زدم و اشکام و پاک کردم.خواستم به سمت بیمارستان برم اما هنوز دو قدمم برنداشته بودم که زانوهام سست شد. چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم.
* * * * *
پلکهای سنگینم و به سختی از هم باز کردم.. توی بیمارستان بودم. نگاهی اطرافم انداختم. هیچ کس توی اتاق نبود و بدتر از اون اینکه اتاق خیلی تاریک بود.
ترس به دلم افتاد و بلند شدم.. همزمان در باز شد.
اهورا بود که با دیدنم با نگرانی به سمتم اومد و گفت
_بلند نشو از جات سرم وصله بهت.
با ترس و مظلومانه گفتم
_میشه چراغ و روشن کنی؟
چند لحظه ای توی همون تاریکی بهم زل زد و بی حرف چراغ و روشن کرد.
دوباره دراز کشیدم که کنارم روی تخت نشست.
من چشمام و بستم تا اون بره اما نرفت و محکم دستم و گرفت
🍁 🍁 🍁 🍁 🍁
۱۲.۴k
۰۹ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.