pt 9
pt 9
گردنمو و بوسید و از اتاق رفت بیرون منم رفتم بیرون رفتم تو آشپزخونه نشستم رفتم تو فکر ا.ت:یعنی آخرش چی میشه؟یعنی الان عاشقشم؟ولی اون منو قراره بفروشه چطور بدونم واقعا دوسم داره سرمو رو میز گذاشتم حس کردم دست یکی کشیده شد رو سرم سرمو گرفتم بالا آجوما بود نشست روبه روم آجوما:تو فکری ا.ت:آجوما تو که بیشتر اینجا بودی پیش ارباب چطور آدمایه آجوما:ارباب وقتی ۱۲ سالش بود خانوادشو جلو چشش کشتن من خدمتکار این خونه بودم کلیم با آقا و خانوم صمیمی بودم یعنی باهام خوب بودن وقتی خانوم و آقا مردن من کوک رو بزرگ کردم اون کم کم عوض شد خبیث افسرده تنها ولی قوی با خریدن دخترا پول در میاره ولی تو رو نمیدونم چرا ولی از اخلاقش پیداست دوست داره ولی خیلی مغروره نباید رو اعصابش بری برات بد میشه با حرفایی که آجوما زد دلم واسش سوخت لبخند غمگینی زدم و به یه نقطه خیره شدم حوصلم سر رفت میخواستم برم تو حیاط که تو پذیرایی رویه میز یه کتاب دیدم کتاب مشکی بود و روش عکس گل رز سیاه بود هک شده بود بو عطراشو میداد بردمش با خودم زیر یه درخت نشستم و بازش کردم توش بو کاکائو میداد صفحه اولشو خوندم رمان قشنگی بود زمان از دستم در رفت یه قسمتش خیلی قشنگ بود (پسرک به چشای زیبای دخترک زل زده بود نمی تونست ازش دست بکشه اون ملکه زیبای فرانسوی که چهرش مثل ماه بود) زمان از دستم در رفت درحال خوندن بودم یهو دوتا اومد جلو چشم از کفش تا بالا رو نگاه کردم ارباب بود در کتاب رو بستم و بلند شدم ا.ت:ا ا ار یعنی کوک ببخشید بدون اجازه کتابتو برداشتم آخه قشنگ بود با چشای مظلوم بهش نگاه کردم
گردنمو و بوسید و از اتاق رفت بیرون منم رفتم بیرون رفتم تو آشپزخونه نشستم رفتم تو فکر ا.ت:یعنی آخرش چی میشه؟یعنی الان عاشقشم؟ولی اون منو قراره بفروشه چطور بدونم واقعا دوسم داره سرمو رو میز گذاشتم حس کردم دست یکی کشیده شد رو سرم سرمو گرفتم بالا آجوما بود نشست روبه روم آجوما:تو فکری ا.ت:آجوما تو که بیشتر اینجا بودی پیش ارباب چطور آدمایه آجوما:ارباب وقتی ۱۲ سالش بود خانوادشو جلو چشش کشتن من خدمتکار این خونه بودم کلیم با آقا و خانوم صمیمی بودم یعنی باهام خوب بودن وقتی خانوم و آقا مردن من کوک رو بزرگ کردم اون کم کم عوض شد خبیث افسرده تنها ولی قوی با خریدن دخترا پول در میاره ولی تو رو نمیدونم چرا ولی از اخلاقش پیداست دوست داره ولی خیلی مغروره نباید رو اعصابش بری برات بد میشه با حرفایی که آجوما زد دلم واسش سوخت لبخند غمگینی زدم و به یه نقطه خیره شدم حوصلم سر رفت میخواستم برم تو حیاط که تو پذیرایی رویه میز یه کتاب دیدم کتاب مشکی بود و روش عکس گل رز سیاه بود هک شده بود بو عطراشو میداد بردمش با خودم زیر یه درخت نشستم و بازش کردم توش بو کاکائو میداد صفحه اولشو خوندم رمان قشنگی بود زمان از دستم در رفت یه قسمتش خیلی قشنگ بود (پسرک به چشای زیبای دخترک زل زده بود نمی تونست ازش دست بکشه اون ملکه زیبای فرانسوی که چهرش مثل ماه بود) زمان از دستم در رفت درحال خوندن بودم یهو دوتا اومد جلو چشم از کفش تا بالا رو نگاه کردم ارباب بود در کتاب رو بستم و بلند شدم ا.ت:ا ا ار یعنی کوک ببخشید بدون اجازه کتابتو برداشتم آخه قشنگ بود با چشای مظلوم بهش نگاه کردم
۱۲.۴k
۱۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.