زوال عشق پارت سی و پنج مهدیه عسگری
#زوال_عشق #پارت_سی_و_پنج #مهدیه_عسگری
با دیدن بابا با شک زمزمه کردم:بابا....
سیلی محکمی به صورتم خورد که صورتم کج شد...
یقمو کشید و انگشت اشارشو با تهدید تو صورتم تکون داد و گفت:من این چیزا حالیم نمیشه...
میدونم میخوای با این پسره ی الدنگ ازدواج کنی ولی من نمیزارم....
بعدم با تمسخر پ پوزخندی زد و گفت:تو چطور تونستی سهیل و که یه شرکت بزرگ از خودش داره رو ول کنی و بچسبی به یه بچه بقال؟!!....
با گریه گفتم:نه بابا خواهش میکنم بردیا زندگیمه خواهش میکنم....بابا محکم گلومو فشرد و گفت:همین که گفتم تا دو روز بهت وقت میدم که این عقد و بزنی بهم وگرنه میام و پسره رو ...حرفش و ادامه نداد...
میدونستم میخاست چی بگه....
با وحشت نگاش کردم...لبخند پلیدی زد و ازم دور شد.....
با حال زاری خم شدم و لباس و که افتاده بود زمین و برداشتم و بیحال وارد مزون شدم...نزدیک پیشخوان شدم که دیدم بردیا با حال کلافه داره با فروشنده صحبت میکنه....
با صدای پام به سمتم برگشت و انقدر نگران بود که حالمو نفهمید....
به سمتم اومد و بدون خجالت از فروشنده و مشتری ها محکم بغلم کرد و با نگرانی گفت:کجا بودی دلم هزار راه رفت؟!...چشامو محکم بستم...خدایا من چطور میتونستم از این آغوش گرم و پر محبت و این مرد دل بکنم و برم زن اون سهیل لاشخور بشم؟!؟؟...ولی مجبورم...بخاطر خودش مجبورم...
اروم از آغوشش بیرون اومدم و لباسو دادم دستشو ارومتر گفتم:لباسو نمیخام....دوسش ندارم....بعدم بدون توجه به بهت چشماش از مزون زدم بیرون....
کنار ماشین ایستاده بودم تا بیاد درو باز کنه....
وقتی توی ماشین نشستیم با شک گفت:کجا بودی؟!...
از بس عصبی بودم بلند داد زدم :چیهههه شک داری؟!...نترس جایی نبودم تو مغازه آنتن نمیداد رفتم بیرون جواب دوستمو دادم....
دستاشو به نشونه تسلیم آورد بالا و گفت:باشه باشه من تسلیمم... چت شد یهو؟!...چیزی نگفتم و سرمو به پشتی صندلی تکون دادم اونم چیزی نگفت و راه افتاد...
چند تا مغازه دیگه هم رفتیم که باز نپسندیدم....
خسته منو جلوی خونه پیاده کرد و خودش رفت کار داشت....
با دیدن بابا با شک زمزمه کردم:بابا....
سیلی محکمی به صورتم خورد که صورتم کج شد...
یقمو کشید و انگشت اشارشو با تهدید تو صورتم تکون داد و گفت:من این چیزا حالیم نمیشه...
میدونم میخوای با این پسره ی الدنگ ازدواج کنی ولی من نمیزارم....
بعدم با تمسخر پ پوزخندی زد و گفت:تو چطور تونستی سهیل و که یه شرکت بزرگ از خودش داره رو ول کنی و بچسبی به یه بچه بقال؟!!....
با گریه گفتم:نه بابا خواهش میکنم بردیا زندگیمه خواهش میکنم....بابا محکم گلومو فشرد و گفت:همین که گفتم تا دو روز بهت وقت میدم که این عقد و بزنی بهم وگرنه میام و پسره رو ...حرفش و ادامه نداد...
میدونستم میخاست چی بگه....
با وحشت نگاش کردم...لبخند پلیدی زد و ازم دور شد.....
با حال زاری خم شدم و لباس و که افتاده بود زمین و برداشتم و بیحال وارد مزون شدم...نزدیک پیشخوان شدم که دیدم بردیا با حال کلافه داره با فروشنده صحبت میکنه....
با صدای پام به سمتم برگشت و انقدر نگران بود که حالمو نفهمید....
به سمتم اومد و بدون خجالت از فروشنده و مشتری ها محکم بغلم کرد و با نگرانی گفت:کجا بودی دلم هزار راه رفت؟!...چشامو محکم بستم...خدایا من چطور میتونستم از این آغوش گرم و پر محبت و این مرد دل بکنم و برم زن اون سهیل لاشخور بشم؟!؟؟...ولی مجبورم...بخاطر خودش مجبورم...
اروم از آغوشش بیرون اومدم و لباسو دادم دستشو ارومتر گفتم:لباسو نمیخام....دوسش ندارم....بعدم بدون توجه به بهت چشماش از مزون زدم بیرون....
کنار ماشین ایستاده بودم تا بیاد درو باز کنه....
وقتی توی ماشین نشستیم با شک گفت:کجا بودی؟!...
از بس عصبی بودم بلند داد زدم :چیهههه شک داری؟!...نترس جایی نبودم تو مغازه آنتن نمیداد رفتم بیرون جواب دوستمو دادم....
دستاشو به نشونه تسلیم آورد بالا و گفت:باشه باشه من تسلیمم... چت شد یهو؟!...چیزی نگفتم و سرمو به پشتی صندلی تکون دادم اونم چیزی نگفت و راه افتاد...
چند تا مغازه دیگه هم رفتیم که باز نپسندیدم....
خسته منو جلوی خونه پیاده کرد و خودش رفت کار داشت....
۲.۵k
۰۷ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.