رمانماهک پارت

#رمان_ماهک #پارت_83
هنوز تخلیه نشده بودم واسه همین قبل از اینکه از در خارج شم برگشتم سمتش و حرفای خیلی بدی بهش زدم اشکی که توی چشماش جمع شده بود رو میدیدم اما بازم ادامه میدادم نمیدونم چه مرگم شده بود.

فقط اینو میدونم که باز هم انتقام هیچیو از همه کسم گرفتم از دختری که با تمام وجودم دوسش دارم فقط اینو میدونم که باز بی دلیل شکستمش خورد شدنشو دیدم...

کلافه از در خارج شدم رفتم بیرون یه دوری زدم و وقتی‌ برگشتم خبری از ماهک نبود.

وقت ناهار بود و هنوز نیومده بود پایین نگرانش شده بودم سمیرا خانوم رفت دنبالش و وقتی برگشت گفت خوابه حس بدی داشتم که گرسنه خوابیده.

غذا از گلوم پایین نمیرفت چند قاشقی خوردم و یکم وقت تلف کردم و به اتاق خواب رفتم.

کنارش نشستم پتو رو از روش کنار زدم توی این لباسای خرسی و چهره ی غرق در خواب چقدر مظلوم شده بود.

بوسه ی ارومی روی موهاش نشوندم و به اتاق مهمان رفتم و دراز کشیدم.

ماهک✍
ساعت چهار با زنگ گوشی از خواب پریدم و به حمام رفتم دوشی گرفتم و رفتم پایین سمیرا خانم با دیدنم لبخندی زد و گفت

+خوب خوابیدی مادر؟

لبخند بی جونی تحویلش دادم و گفتم اره خوب بود خیلی خسته بودم نفهمیدم کی خوابم برد.

مهربون دستشو روی شونم گزاشت و به سمت یکی از صندلیا هدایتم کرد و گفت بشین مادر واست غذا بکشم.

یکذره هم اشتها نداشتم واسه همین گفتم نه سمیرا خانوم گرسنه نیسم فقط اگه لطف کنید یه لیوان شیر بهم بدید ممنون میشم.

سمیرا خانم اما با پافشاری زیاد غذارو واسم کشید، قورمه سبزی درست کرده بود چقدر من عاشق قرمه سبزیای زن عمو بودم بی اختیار بغضی توی گلوم نشست و با اولین قاشق غذایی که تو دهنم گزاشتم بغضمو فرو دادم.

چقدر سخته کنترل اشکات وقتیکه حس میکنی به ته تهش رسیدی دستام میلرزید به سختی چند قاشق دیگه ای خوردم.

ارش وارد اشپز خونه شد و برای ثانیه ای باهم چشم تو چشم شدیم و من سریع نگاهمو ازش گرفتم.

از پشت میز بلند شدم که صدای سمیرا خانم بلند شد:

+کجا مادر؟توکه چیزی نخوردی؟

با صدایی که انگار از ته چاه درمیومد گفتم ممنون سیر شدم و قبل از اینکه چیزی بگه به سمت اتاق رفتم.

〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
دیدگاه ها (۱)

#رمان_ماهک #پارت_84تقریبا کارم تموم شده بود ارایش کامل و محو...

#رمان_ماهک #پارت_افتخاری_85ارش لبخندی زد و گفت پس هرکدوم رو ...

#رمان_ماهک #پارت_82 پوزخندی زد و ادامه داد+اخه فسقل بچه ای م...

#رمان_ماهک #پارت_81ماهک✍ دوسه روزی از مهمونی گذشت و قرار شد ...

#why_himpart:82,صبح شده بود دیشب از فکر اینکه چطوری بخوام دا...

خسته از سرکار برگشتم خونه . .مشغول خوردن شام بودم که داداشم ...

بیب من برمیگردمپارت : 68+ میدونی کجا قراره قرارداد ببندیم؟ _...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط