رمانماهک پارت

#رمان_ماهک #پارت_84
تقریبا کارم تموم شده بود ارایش کامل و محوی کردم موهامو یور ریختم تو صورتم و بهترین مانتو شلوارمو تنم کردم شالمو روی سرم انداختم کفشمو برداشتم و به سالن رفتم.

ارش نگاهی به سرتا پام انداخت و به سمت در رفت منم پشت سرش راه افتادم.

تمام مسیر رو ساکت بودیم و هیچ کدوم حرفی نمیزدیم...

به مرکز خرید رسیدیم وقتی پیاده شدیم امیرعلی و ترانه هم رسیدن سلام احوال پرسی کردیم و راه افتادیم منو ترانه جلو تر میرفتیم امیر علی و آرش هم پشت سرمون میومدن.

ترانه هر لباسی که میدید رو پرو میکرد و هی امیر علی بیچاره رو صدا میکرد که خوشگلیشو تایید کنه. منو هم خداروشکر با خودش میبرد که نظر بدم بقول خودش من سلیقم توی انتخاب لباس خیلی خوبه و نکته مثبتش این بود که من مجبور نمیبودم که کنار ارش باشم.

ترانه چند باری ازم پرسید که چرا خرید نمیکنی و چرا ساکتی منم به ناچار گفتم که بحث کوچکی بینمون پیش اومده تا دست از سرم برداره و تقریبا هم موفق شدم چون دیگه پاپیچم نشد.

امیرعلی درحال پرو لباس بود برای عروسی یکی از نزدیکاشون و ارش و ترانه هم داخل داخل مغازه بودن منم جلوی مغازه عروسک فروشی ایستاده بودم و به عروسکا نگاه میکردم که صدای پسری رو از کنارم شنیدم به سمتش برگشتم پسری بود با قد متوسط و هیکل متناسب با قدش، رنگ پوستش روشن بود لبای نسبتا بزرگی داشت چشم و ابروش هم مشکی بود.

پسر:کدومو میخوای بگیرم واست؟

_آقا لطفا مزاحم نشو

پسر:مزاحم نشدم که دارم میپرسم کدومو دوس داری

_آقا برو پی کارت من متاهلم

پسر:نه بابا؟ منم دوتا بچه دارم

پسره ولکن نبود واسه همین دستمو بالا بردم و حلقه مو نشونش دادم و در کمال تعجب بازهم گورشو گم نکرد.

دوباره داشت ور ور میکرد که ارش محکم زد رو شونش و با اخم غلیظی گفت برا زن من میخوای هدیه بگیری؟

پسره رنگ از روش پرید به سمت ارش برگشت و با لحن هولی گفت معذرت میخوام نمیدونستم متاهلن

با چشمای درشت نگاهی بهش انداختم که ارش اخم وحشتناکی بهش کرد و دستمو توی دستای بزرگش گرفت و به داخل مغازه بردم و خوشگلترین خرس رو واسم خرید و به منم که مدام میگفتم نمیخوام توجهی نمیکرد.

هنوز از مغازه خارج نشده بودیم که دختربچه ای وارد مغازه شد و گفت عمو ادامس میخری؟

ارش نگاهی بهش انداخت دست منو ول کرد و رفت سمتش و گفت یه شرط داره بچه با ذوق دستشو بهم کوبید و گفت چه شرطی عمو؟ ارشم با لحن بامزه ای گفت به شرطی که یه هدیه کوچیکو از من قبول کنی دختر بچه سرشو پایین انداخت و گفت باشه.

〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
دیدگاه ها (۱)

#رمان_ماهک #پارت_افتخاری_85ارش لبخندی زد و گفت پس هرکدوم رو ...

#رمان_ماهک #پارت_افتخاری_86چشمای نازش بارونی شده بود و همه ش...

#رمان_ماهک #پارت_83هنوز تخلیه نشده بودم واسه همین قبل از این...

#رمان_ماهک #پارت_82 پوزخندی زد و ادامه داد+اخه فسقل بچه ای م...

black flower(p,309)

پآرت17. دلبرک شیرین آستآد

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط