فیک ٢/١٠
بنده
تهیونگ ماشینو روشن کرد و حرکت کردن به خونش بعد از چند میل
جلوی عمارت پارک کرده یوری تعجب نکرده بود چون قبلاً به این خونه با تهیونگ اومده بود
یوری یه قطره اشک از چشماش اومد ولی تهیونگ متوجه نشد تهیونگ پیاده شد و دره برای یوری باز کرد
و با هام رفتن داخل اجوما تعجب کرده بودن چون تنها کسی بود که یوری میشناخت با تعجب رفت سمته تهیونگ و گفت
اجوما:پسرم لونا اینجا چیکار میکنه؟
-ا....
+بعدن بگو بهش ..سلام اجوما
»سلام لونا
+اجوما من اسممو عوض کردم گذاشتم یوری
-»چیییی
-چرا بهم نگفتی
_اجوما میتونین برین
+مگه تو پرسیدی
-ببخشید
+ولش آها راستی چرا عکسه زنت نیست
-چی دوست داری عکسشو
+من به خاطر همین زن دوست ندارم 😐
-خب چطوری دلتو ببرم
+نمیدونم 🤷🏻♀️
+بیا بریم بچه بو گ*وه گرفته باید پوشاکشو عوض کنم
میدونی که این کاره تو هست
-من !!!حتی فکرش هم نکن
+..
ویو یوری
وقتی سوار ماشین شدیم حرکت کردیم به خونه تهیونگ انتظار نداشتم که خونشو عوض کرده باشه
وقتی رفتیم داخل توقع داشتم حالا عکس زنشم باشه داخل خونه ولی نبود
بعد از اینکه اجوما منو دید تعجب کرده بود که من اینجام
بعد از کلی حرف زدن با تهیون رفتیم بالا و اتاق سولیو دیدم همه چیز صورتی بود خیلی کیوت بود
رفتم چندتا لباس برای سولی برداشتم گذاشتم داخلع ساک
رفتم پایین دیدم تهیونگ سولی بغل کرده داره بهش میگه بابا
تهیونگ ماشینو روشن کرد و حرکت کردن به خونش بعد از چند میل
جلوی عمارت پارک کرده یوری تعجب نکرده بود چون قبلاً به این خونه با تهیونگ اومده بود
یوری یه قطره اشک از چشماش اومد ولی تهیونگ متوجه نشد تهیونگ پیاده شد و دره برای یوری باز کرد
و با هام رفتن داخل اجوما تعجب کرده بودن چون تنها کسی بود که یوری میشناخت با تعجب رفت سمته تهیونگ و گفت
اجوما:پسرم لونا اینجا چیکار میکنه؟
-ا....
+بعدن بگو بهش ..سلام اجوما
»سلام لونا
+اجوما من اسممو عوض کردم گذاشتم یوری
-»چیییی
-چرا بهم نگفتی
_اجوما میتونین برین
+مگه تو پرسیدی
-ببخشید
+ولش آها راستی چرا عکسه زنت نیست
-چی دوست داری عکسشو
+من به خاطر همین زن دوست ندارم 😐
-خب چطوری دلتو ببرم
+نمیدونم 🤷🏻♀️
+بیا بریم بچه بو گ*وه گرفته باید پوشاکشو عوض کنم
میدونی که این کاره تو هست
-من !!!حتی فکرش هم نکن
+..
ویو یوری
وقتی سوار ماشین شدیم حرکت کردیم به خونه تهیونگ انتظار نداشتم که خونشو عوض کرده باشه
وقتی رفتیم داخل توقع داشتم حالا عکس زنشم باشه داخل خونه ولی نبود
بعد از اینکه اجوما منو دید تعجب کرده بود که من اینجام
بعد از کلی حرف زدن با تهیون رفتیم بالا و اتاق سولیو دیدم همه چیز صورتی بود خیلی کیوت بود
رفتم چندتا لباس برای سولی برداشتم گذاشتم داخلع ساک
رفتم پایین دیدم تهیونگ سولی بغل کرده داره بهش میگه بابا
۱۲.۳k
۲۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.