پارت 42
پارت 42
《یک هفته بعد》
جیمین: ات آماده شدی بریم سره میز صبحانه
ات: بله دمادم بریم
رفتیم پایین نشستم سره میز صبحانه هیچکس هیچ حرفی نمی زد تو این یه هفته جیمین و پرنس جین حتا یه کلمه هم حرف نزدن
پادشاه: تو اتاق کارم داشتم دنبال همون برگه ها میشگتم اما نبودن یعنی چی یعنی پیشه کیه نکنه
زود رفتم سالون همه نشسته بودن
منم بهشون گفتم برگه ها گم شدن
پ/ج: چی این امکان ندارد اگه دسته کسی بیافته بد بخت میشیم
پ/جین:نه باید همونجا باشن نباید کسی اون برگه ها رو ببینه
لوکا : پادشاه پادشاه {با نفس نفس}
{لوکا دسته راسته پادشاه هست }
پادشاه :بگو چیزی شده
لوکا: پادشاه فرانسه نخوستن همکاری کنن میگن مدارکی رو که به شما داده شما پخشش کردین و به شدت عصبانی هست و هر دقیقه ممکنه بیان دعوا کنن
پادشاه : چطور این امکان نداره اون برگه ها که همینجا تویه قصر بودن
م/جین:حتمآ کاره یکی از اهالی این قصره
دامیا: آره مطمئنم همینطوری ست
پادشاه : اتاق های همه رو بگردید اگه کاره کسی بوده بود بختش نمیکنم زود باید
لوکا: چشم پادشاه
چندتا از خدمتکار رو فرستادم و اتاق های همه رو می گشت
م/ج: فکر نکنم کاره اهالی این خونه باشه
دامیا: ما چه می دونیم شاید باشه
پادشاه صبر کنید الان میبینیم
لوکا: پادشاه برگه ها رو پیدا کردیم
پادشاه : چی تو این قصر پیدا شدن تو اتاق کی
لوکا: چیزه این برگه ها تویه ...... وسایل دوشیزه ات پیدا شدن
ات: چی تویه وسایل من نه این امکان نداره من برشون نداشتم
پادشاه : من به تو اعتماد کردم و گذاشتم که با نوم ازدواج کنی ولی تو از پشت بهمون خنجر زدی از همون اول نقشت همین بود {با داد}
جیمین:نه ات هیچ وقت همچین کاری نمی کنه
دامیا: حالا که میبیند کرده
جیمین: نه نه اشتباهی شده تو حتا دستمش به اون برگه ها نزده
پادشاه: جیمین من اجازه حرف زدن بهت ندادم و تو حق اینو نداری که تویه کارای من دخالت کنی
جیمین: اما ات همچین کاری نکرده
ات
از صندلی بلند شدم و روبه رویه پادشاه و ایستادم
من همچین کاری نکردم من حتا اون برگه ها رو ندیدم
م/ج: ای دختریه دغل باز تو به چه حقی دست بع همچین کاری زدی
بلند شدم و یه سیلی زدم تو گوشش
جیمین: مادر چیکار کردین
زود رفتم سمته ات و گرفتمش
ات: من هیچ کاری نکردم{ با گریه}
این داستان ادامه دارد
《یک هفته بعد》
جیمین: ات آماده شدی بریم سره میز صبحانه
ات: بله دمادم بریم
رفتیم پایین نشستم سره میز صبحانه هیچکس هیچ حرفی نمی زد تو این یه هفته جیمین و پرنس جین حتا یه کلمه هم حرف نزدن
پادشاه: تو اتاق کارم داشتم دنبال همون برگه ها میشگتم اما نبودن یعنی چی یعنی پیشه کیه نکنه
زود رفتم سالون همه نشسته بودن
منم بهشون گفتم برگه ها گم شدن
پ/ج: چی این امکان ندارد اگه دسته کسی بیافته بد بخت میشیم
پ/جین:نه باید همونجا باشن نباید کسی اون برگه ها رو ببینه
لوکا : پادشاه پادشاه {با نفس نفس}
{لوکا دسته راسته پادشاه هست }
پادشاه :بگو چیزی شده
لوکا: پادشاه فرانسه نخوستن همکاری کنن میگن مدارکی رو که به شما داده شما پخشش کردین و به شدت عصبانی هست و هر دقیقه ممکنه بیان دعوا کنن
پادشاه : چطور این امکان نداره اون برگه ها که همینجا تویه قصر بودن
م/جین:حتمآ کاره یکی از اهالی این قصره
دامیا: آره مطمئنم همینطوری ست
پادشاه : اتاق های همه رو بگردید اگه کاره کسی بوده بود بختش نمیکنم زود باید
لوکا: چشم پادشاه
چندتا از خدمتکار رو فرستادم و اتاق های همه رو می گشت
م/ج: فکر نکنم کاره اهالی این خونه باشه
دامیا: ما چه می دونیم شاید باشه
پادشاه صبر کنید الان میبینیم
لوکا: پادشاه برگه ها رو پیدا کردیم
پادشاه : چی تو این قصر پیدا شدن تو اتاق کی
لوکا: چیزه این برگه ها تویه ...... وسایل دوشیزه ات پیدا شدن
ات: چی تویه وسایل من نه این امکان نداره من برشون نداشتم
پادشاه : من به تو اعتماد کردم و گذاشتم که با نوم ازدواج کنی ولی تو از پشت بهمون خنجر زدی از همون اول نقشت همین بود {با داد}
جیمین:نه ات هیچ وقت همچین کاری نمی کنه
دامیا: حالا که میبیند کرده
جیمین: نه نه اشتباهی شده تو حتا دستمش به اون برگه ها نزده
پادشاه: جیمین من اجازه حرف زدن بهت ندادم و تو حق اینو نداری که تویه کارای من دخالت کنی
جیمین: اما ات همچین کاری نکرده
ات
از صندلی بلند شدم و روبه رویه پادشاه و ایستادم
من همچین کاری نکردم من حتا اون برگه ها رو ندیدم
م/ج: ای دختریه دغل باز تو به چه حقی دست بع همچین کاری زدی
بلند شدم و یه سیلی زدم تو گوشش
جیمین: مادر چیکار کردین
زود رفتم سمته ات و گرفتمش
ات: من هیچ کاری نکردم{ با گریه}
این داستان ادامه دارد
۴.۱k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.