part

♡𝑭𝒓𝒐𝒎 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 ::
part¹⁰"/



ویو تهیونگ"

برگشت به عمارت جونگکوک..!
جیمین با قیافه تعجب جلوش سبز شد..


تهیونگ:چت شده؟

مشکوک نگام کرد..

جیمین:اون دختر رو..تو جونگکوک از کجا میشناسید؟

اخم هاش رفت تو هم..
یعنی جونگکوک باهاش اشناست؟


تهیونگ:نمیشناسمش..بردمش چون فقط به یه ندیمه نیاز داشتم...
جیمین:جونگکوک چی؟ اون از کجا میشناستش؟
تهیونگ:من چه بدونم..از خودش بپرس..


با ندیدنش توی حال عمارت..به سمتش اتاقش رفت..
دستش رو مشت کردو به دره چوبی کوبید..
یعنی چقدر اشنان؟

با نشنیدن صدایی وارد اتاق شد..
با بالا تنه ی لخت روی تخت دراز کشیده بود..
اتاقش سرد سرد بود..
دره بالکون رو بست که صداش بلند شد..
بمب..انگار نه انگار همین الان از خواب بلند شده بود..

جونگکوک:چیکار میکنی؟
به سمت در رفت و لب زد..

تهیونگ:بیا پایین..

روی کاناپه نشست..تنها گذاشتنش فکر خوبی نبود..
ممکنه فرار کنه..

جیمین:بزنمش؟

به جیمین که دستش رو برده بود بالا تا بخوابونه زیر گوشش خیره شد..

جیمین:پس تسخیر نشدی..
تهیونگ:چیمیگی؟

جونگکوک دست به سینه با ابروی بالا بهش نگاه میکرد..
استین های لباسش رو تا ارنجش کشیده بود بالا و عینک طبی زده بود..

مگه چقدر تو فکر بود..حتی متوجه اومدنشونم نشد..!

تهیونگ:خوبم من..
جیمین:اره.اره.نک..
جونگکوک:بسه...

بلند شدو دستش رو روی قسمتی از نقشه گزاشت..

جیمین:دقیقا از همین راه..فردا اون اصلحه ها رو به برزیل قاچاق میکنه..
تهیونگ:فردا؟دیر نیست؟
جونگکوک:بخاطر خطر بودن..هوایی نمیبره..قطعا با کشتی این کارو میکنه..پس زمان زیادی داریم..
.
.
.
جونگکوک:کلا ¹⁰⁰⁰⁰⁰نفر رو اماده کن..تموم..

بدون حرفه دیگه ای کتش رو ور داشت..به سمت در رفت که صداش باعث شد به ایسته..

جونگکوک:کجا؟میخ..
تهیونگ:خونه..کار دارم..

بدون منتظر موندن جواب جونگکوک از عمارت خارج شد..


جونگکوک:چشه؟
جیمین:نمیدونم..


بلند شدو به سمته اتاقش رفت..


ویو ا.ت"

هنوز براش سوال بود.کجاست که اومدم؟
میتونم الان فرار کنم؟
واضحه..هیچکس غیر از خودم نیست..با دیدن هوا منصرف شد..

انگار لباسه خودش بود..
یه سویشرت طوسی رنگ بلند که تا زیر زانوش رو پوشنده بود..
با خمیازه ای که کشید به سمته تخت رفت..

انقدر خسته بود که سریع خوابش برد..

ویو تهیونگ"


با دیدن فروشگاهی ماشیا رو متوقف کرد..
زیاد خونه نبود بخاطر همین خریدی نداشت...
.
.
وارد عمارت شد..
به سمته اتاقش رفت..در نیمه باز بود..
روی تخت دراز کشیده بود و پتو تا زیر فکش بالا کشیده بود..

قدمی ور داشت که وایساد..واضحست که اگه بلند بشه و ببینمتم سکته میکنه..به سمت اشپزخونه رفت..
پیشبندو بستو شروع به اشپزی کرد..

یه دختر..
اون رو اورده خونه..
همنقدر راحت یه غریبه رو اورد خونش..!
فکر هاش جوری بود که انگار باید میرفت پرتش میکرد بیرون..

ا.ت:ببخشید اقا..


ساعت ۲ شبه..
خوابم میاد..فردا پارت میزارم😶‍🌫️

شب بخیر
دیدگاه ها (۰)

♡𝑭𝒓𝒐𝒎 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 :: part¹¹ : ...

𝑭𝒓♡𝒐𝒎 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 :: part¹²" ...

♡𝑭𝒓𝒐𝒎 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 :: part⁹" ...

𝑭𝒓𝒐𝒎 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 :: part⁸" ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط