پارت ۱۴۸ آخرین تکه قلبم
#پارت_۱۴۸ #آخرین_تکه_قلبم
نیما:
با دیدن خاله ها و دختر خاله ام و دایی و زندایی و مامان و خواهر کوچولوم که داشتن از روی آتیش می پریدن منم بهشون ملحق شدم.
_برید کنار تا قهرمان بپره!
دختر خالم سوتی کشید و گفت:
_بپر ببینم چیکار می کنی اسپایدرمن!
مامانمو خاله هام زدن زیر خنده!
زندایی طبق معمول طاقچه بالا گذاشت و به یه لبخند اکتفتا کرد.
از رو آتیش پریدم و گفتم :
_جای نارنجک های من خالیه ها!
مامان اخم کرد و گفت:
_به هیچ وقت خالی نیست!
خندیدم و گفتم سال دیگه که عروس دار شدی اینجوری واسش اخم نکنیا..گناه داره.
خاله و مامان لبخند تلخی زدن .
_چتونه شما ؟
غزاله که شک کرده بود گفت:
_چشونه اینا؟چرا عین این شکست عشقی خورده هان؟
خندیدم و گفتم:
_نمی دونم والا لابد دیس لاو گوش دادن!
خندید و گفت:
_وای..
یه کم اسپند ریختم تو آتیش و از بوی خوشش لذت بردم.
به آتیش خیره شدم .. آتیش منو برد توی خاطرات اولین چارشنبه سوری باهم بودنمون..
بعد از سه چهار روز دعوا باهم آشتی کردیم..
موهای نسبتا کوتاهش رو عین اون دختره جودی آبوت توی کارتون بابا لنگ دراز بسته بود و مرتب بافته بود.
لبخند منم عین مامان و خاله تلخ شد..درست مثه اسپرسو!
صدای سوت و رقص بقیه منو از خاطرات کشوند بیرون.
خاله روسری اش رو درآورد و دستمو گرفت.
_پاشو..
گنگ نگاهش کردم:
_براچی؟
_پاشو میخوایم کردی برقصیم..
_ول کن خاله..
_پاشو میگم نیما..اگه غمگین باشی شادی ازت فرار می کنه ها !
_آخ کمرم ..
_چی شد؟
_جمله ات خیلی سنگین بود ، کمرم شکست!
خندید و گفت:
_خیلی لوسی!
اداشو دراوردم و به یاد همون همیشگی گفتم:
_ی ی ی .
خندید و گفت:
_دیوونه این چه کاریه عین بچه ها!
از جام بلند شدم و دست خاله و مامان رو گرفتم .
مامانم دست خواهرم و دختر خاله و ..
یه صف نسبتا زیادی تشکیل دادیم!
دایی آهنگ کردی گذاشت .
منم با اینکه زیاد وارد نبودم ولی به تقلید از بقیه همراهیشون کردم.
همسایه ها دورمون جمع شده بودن و اونا ام به صفمون اضافه کردن!
خیلیا ام دست می زدند و تشویقمون می کردن ، یه سریا ام کل می کشیدن.
فضا خیلی شاد بود.
منم کم کم خوشم اومد و بهتر ادامه دادم.
ساکنین مجتمع مون خیلیاشون از پشت پنجره دست و جیع می کشیدند.
بابام با دیدن ما خندید و اومد نزدیک و ایرانی رقصید ..
خیلیا شاباشش کردن.
باورم نمی شد یه رقص محلی بتونه انقدر راحت حالمو خوب کنه!
****
زمزمه کردم :
_با چشمانت چه آتشی در دلم میسوزانی
چهارشنبه سوری همینجاست
تقاطع نگاه تو و دل من..!
عکسشو بوسیدم و چشمامو با آرامش گذاشتم روی هم.
با اومدن مسیجی برام بازش کردم.
مخاطبش melekim بود..
این که نیاز بود..چطور ممکن بود؟
نوشته بود:
چهارشنبه سوری است
و باران همه آتش ها را خاموش کرده
اما شعله چشمان تو را
هیچ بارانی خاموش نمیکند!
نیما:
با دیدن خاله ها و دختر خاله ام و دایی و زندایی و مامان و خواهر کوچولوم که داشتن از روی آتیش می پریدن منم بهشون ملحق شدم.
_برید کنار تا قهرمان بپره!
دختر خالم سوتی کشید و گفت:
_بپر ببینم چیکار می کنی اسپایدرمن!
مامانمو خاله هام زدن زیر خنده!
زندایی طبق معمول طاقچه بالا گذاشت و به یه لبخند اکتفتا کرد.
از رو آتیش پریدم و گفتم :
_جای نارنجک های من خالیه ها!
مامان اخم کرد و گفت:
_به هیچ وقت خالی نیست!
خندیدم و گفتم سال دیگه که عروس دار شدی اینجوری واسش اخم نکنیا..گناه داره.
خاله و مامان لبخند تلخی زدن .
_چتونه شما ؟
غزاله که شک کرده بود گفت:
_چشونه اینا؟چرا عین این شکست عشقی خورده هان؟
خندیدم و گفتم:
_نمی دونم والا لابد دیس لاو گوش دادن!
خندید و گفت:
_وای..
یه کم اسپند ریختم تو آتیش و از بوی خوشش لذت بردم.
به آتیش خیره شدم .. آتیش منو برد توی خاطرات اولین چارشنبه سوری باهم بودنمون..
بعد از سه چهار روز دعوا باهم آشتی کردیم..
موهای نسبتا کوتاهش رو عین اون دختره جودی آبوت توی کارتون بابا لنگ دراز بسته بود و مرتب بافته بود.
لبخند منم عین مامان و خاله تلخ شد..درست مثه اسپرسو!
صدای سوت و رقص بقیه منو از خاطرات کشوند بیرون.
خاله روسری اش رو درآورد و دستمو گرفت.
_پاشو..
گنگ نگاهش کردم:
_براچی؟
_پاشو میخوایم کردی برقصیم..
_ول کن خاله..
_پاشو میگم نیما..اگه غمگین باشی شادی ازت فرار می کنه ها !
_آخ کمرم ..
_چی شد؟
_جمله ات خیلی سنگین بود ، کمرم شکست!
خندید و گفت:
_خیلی لوسی!
اداشو دراوردم و به یاد همون همیشگی گفتم:
_ی ی ی .
خندید و گفت:
_دیوونه این چه کاریه عین بچه ها!
از جام بلند شدم و دست خاله و مامان رو گرفتم .
مامانم دست خواهرم و دختر خاله و ..
یه صف نسبتا زیادی تشکیل دادیم!
دایی آهنگ کردی گذاشت .
منم با اینکه زیاد وارد نبودم ولی به تقلید از بقیه همراهیشون کردم.
همسایه ها دورمون جمع شده بودن و اونا ام به صفمون اضافه کردن!
خیلیا ام دست می زدند و تشویقمون می کردن ، یه سریا ام کل می کشیدن.
فضا خیلی شاد بود.
منم کم کم خوشم اومد و بهتر ادامه دادم.
ساکنین مجتمع مون خیلیاشون از پشت پنجره دست و جیع می کشیدند.
بابام با دیدن ما خندید و اومد نزدیک و ایرانی رقصید ..
خیلیا شاباشش کردن.
باورم نمی شد یه رقص محلی بتونه انقدر راحت حالمو خوب کنه!
****
زمزمه کردم :
_با چشمانت چه آتشی در دلم میسوزانی
چهارشنبه سوری همینجاست
تقاطع نگاه تو و دل من..!
عکسشو بوسیدم و چشمامو با آرامش گذاشتم روی هم.
با اومدن مسیجی برام بازش کردم.
مخاطبش melekim بود..
این که نیاز بود..چطور ممکن بود؟
نوشته بود:
چهارشنبه سوری است
و باران همه آتش ها را خاموش کرده
اما شعله چشمان تو را
هیچ بارانی خاموش نمیکند!
۱۴.۶k
۲۷ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.