ویو جنا
𝗥𝗲𝘃𝗲𝗻𝗴𝗲 𝗼𝗿 𝗹𝗼𝘃𝗲?
𝗖𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿:۱
𝗣𝗮𝗿𝘁:۵۵
[ویو جنا]
نقاشیش و کامل کردم و وسایلش و مرتب جمع کردم و نقاشی و رویه میز کنارش گزاشتم.
اروم از اتاق رفتم بیرون.
هعی الان خودم جیکار کنم!؟
رفتم تو اتاق و سعی کردم بخوابم..
ولی خوابم نمیبرد..
....
ساعت ۵ بعد از ظهر بود که در باز شد و الیا خواب الود عین رباط امد سمتم
جنا: بیدار شدی!؟
چییزی نگفت و امد رو تخت و خودش و تو بغلم فرو کرد و خوابید.
ای خدا کوچولویه دوست داشتنی..
یکم بعد دوباره در زده شد و باز شد
اروم سعی کردم جوری که الیا بیدار نشه به در نگاه کنم که دیدم رامی انگشتش و جلویه صورتش بالا اورده و
خیلی اروم اشاره کرد برم سمتش.
دستم و از زیر سر الیا بیرون کشیدم..
و رفتم سمتش
در اتاق و بستم و گفتم:
_ چیشده؟
با شیطنت و خنده گفت:
_ بیا بریم..یچی نشونت بدمم..
دونبالش رفتم .
از خونه امدیدم بیرون و تو حیاط بودیم.
یواشکی داشت من و میبرد معلوم نیست کجا..
وایساد و کنار دیوار قایم شد..
اشاره کرد به پشت دیوار.
جونگکوک و تهیونگ و دیدم
عه اینا چرا پیش همن!؟
کوک: به نعفته کسی نفهمه
ته: اها پس نگم که بعد ۱۲ سال جنگ و دعوا با داداش کوچیکم ازم کمک خواسته؟
جونگکوک که حصابی فشاری بود سعی داشت خودش و کنترل کنه.
کوک:..اده
ته: اها پس..ما هنوز با هم قهریم.؟
تهیونگ داشت میکوبید تو صورت جونگکوک
ولی با خنده..
و این باعث میشد که عصبانیت جونگکوک که قادر به نشون دادنش نیست فوران کنه..
من و رامی داشتیم از خنده میمیردیم..
احساس کردیم دارن برمیگردن این طرف که سریع سرمون و چرخوندیم
جلویه دهنم و گرفته بودیم که صدامون در نیاد.
دیگه صدایی ازشون نشیدیم که به شک افتادیم
خواستیم یه نگاه بندازیم که دیدم
تهیونگ با اون لبخند همیشگیش به دیوار تکیه داده
و جونگکوکم با اون اخما نگامون میکرد.
برج زهر ماره.
خنده هامون و جمع و جور کردیم
ته: کار خانمایه محترم اینجا چیه!؟
رامی:به جنا گفتم بیاد بریم هوا بخوریم..
قشار زیادی روم بود تا خندم و کنترل کنم اونم وقتی که نگاهایه عصبی جونگکوک روم بود.
جنا: شما خودتون دوتایی اینجا چیکار میکردین!؟
این خیلی طابلوع فهموند بهشون که فالگوش وایساده بودیم.
رامی از خنده ترکید.
ولی با نگاهایه جونگکوک ساکت شد.
رامی: جنا این چه سوالیه میپیرسی!؟مگه نمیدونی زن شوهر بالاهره اشتی کردن.
جنا: عه وا؟؟..نمیدونستم شوهرم زن یکی دیگه هم هست..
هر دومون خندیدم که جونگکوک گفت:
_ چی میگی؟
رامی: داداشی لازم نیست مخفیش کنی..
این دفعه تهیونگم خندش و جمع کرد و حدی و متعجب گفت:
_چرت و پرت نگید.چیو مخفی کنه؟
رامی:عشقی که ۱۲ سال به هم دارید دیگه...
جنا:باورم نمیشه زن کسی شدم که عشق مخفی به یه پسر داره..
یکم عدایه گریه دراوردم ولی بعدش دوباره خندیدم.
𝗖𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿:۱
𝗣𝗮𝗿𝘁:۵۵
[ویو جنا]
نقاشیش و کامل کردم و وسایلش و مرتب جمع کردم و نقاشی و رویه میز کنارش گزاشتم.
اروم از اتاق رفتم بیرون.
هعی الان خودم جیکار کنم!؟
رفتم تو اتاق و سعی کردم بخوابم..
ولی خوابم نمیبرد..
....
ساعت ۵ بعد از ظهر بود که در باز شد و الیا خواب الود عین رباط امد سمتم
جنا: بیدار شدی!؟
چییزی نگفت و امد رو تخت و خودش و تو بغلم فرو کرد و خوابید.
ای خدا کوچولویه دوست داشتنی..
یکم بعد دوباره در زده شد و باز شد
اروم سعی کردم جوری که الیا بیدار نشه به در نگاه کنم که دیدم رامی انگشتش و جلویه صورتش بالا اورده و
خیلی اروم اشاره کرد برم سمتش.
دستم و از زیر سر الیا بیرون کشیدم..
و رفتم سمتش
در اتاق و بستم و گفتم:
_ چیشده؟
با شیطنت و خنده گفت:
_ بیا بریم..یچی نشونت بدمم..
دونبالش رفتم .
از خونه امدیدم بیرون و تو حیاط بودیم.
یواشکی داشت من و میبرد معلوم نیست کجا..
وایساد و کنار دیوار قایم شد..
اشاره کرد به پشت دیوار.
جونگکوک و تهیونگ و دیدم
عه اینا چرا پیش همن!؟
کوک: به نعفته کسی نفهمه
ته: اها پس نگم که بعد ۱۲ سال جنگ و دعوا با داداش کوچیکم ازم کمک خواسته؟
جونگکوک که حصابی فشاری بود سعی داشت خودش و کنترل کنه.
کوک:..اده
ته: اها پس..ما هنوز با هم قهریم.؟
تهیونگ داشت میکوبید تو صورت جونگکوک
ولی با خنده..
و این باعث میشد که عصبانیت جونگکوک که قادر به نشون دادنش نیست فوران کنه..
من و رامی داشتیم از خنده میمیردیم..
احساس کردیم دارن برمیگردن این طرف که سریع سرمون و چرخوندیم
جلویه دهنم و گرفته بودیم که صدامون در نیاد.
دیگه صدایی ازشون نشیدیم که به شک افتادیم
خواستیم یه نگاه بندازیم که دیدم
تهیونگ با اون لبخند همیشگیش به دیوار تکیه داده
و جونگکوکم با اون اخما نگامون میکرد.
برج زهر ماره.
خنده هامون و جمع و جور کردیم
ته: کار خانمایه محترم اینجا چیه!؟
رامی:به جنا گفتم بیاد بریم هوا بخوریم..
قشار زیادی روم بود تا خندم و کنترل کنم اونم وقتی که نگاهایه عصبی جونگکوک روم بود.
جنا: شما خودتون دوتایی اینجا چیکار میکردین!؟
این خیلی طابلوع فهموند بهشون که فالگوش وایساده بودیم.
رامی از خنده ترکید.
ولی با نگاهایه جونگکوک ساکت شد.
رامی: جنا این چه سوالیه میپیرسی!؟مگه نمیدونی زن شوهر بالاهره اشتی کردن.
جنا: عه وا؟؟..نمیدونستم شوهرم زن یکی دیگه هم هست..
هر دومون خندیدم که جونگکوک گفت:
_ چی میگی؟
رامی: داداشی لازم نیست مخفیش کنی..
این دفعه تهیونگم خندش و جمع کرد و حدی و متعجب گفت:
_چرت و پرت نگید.چیو مخفی کنه؟
رامی:عشقی که ۱۲ سال به هم دارید دیگه...
جنا:باورم نمیشه زن کسی شدم که عشق مخفی به یه پسر داره..
یکم عدایه گریه دراوردم ولی بعدش دوباره خندیدم.
- ۴۱.۳k
- ۰۲ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط