چشمای قشنگ تو
#part76
چشمای قشنگ تو ✨
#دیانا
با تمام استرس رسیدیم پایین از خوشحالی دلم میخواست جیغ بکشم دست عسلو گرفتمو رفتیم تو ماشین ارسلان
دیانا:وای ارسلان برو تا کسی ندیدمتمون!
ارسلان:دارم میرم
عسل:کجا میرین؟
ارسلان:هتل پیش محراب اینا که برگردیم تهران
تا خود هتل حرفی بینمون رد و بدل نشد
به خیابون زل زده بودم که ماشین ایستاد
پیاده شدیم به هتل نگاهی انداختم دل تو دلم نبود رفتیم تو هتل در اتاق باز شد
از خوشحال اشک تو چشام جمع شد
باورم نمیشد دوباره ببینمشون پریدم بغل محراب
محراب:قربونت بشم دلم برات تنگ شده بود:))))
دیانا:من بیشتر😭
از بغلش در اومدم و رفتم بغل مهشاد و بعد متینو بغل کردم حالم خیلی خوب شده بود
نشستیم تا یه کم خستگیمون در بیاد که متین با مهشاد رفتن بلیط برای شب بگیرن
دیانا:به مامان اینا چی گفتین؟
محراب:گفتیم کاری واست پیش اومد ماعم باهات اومدیم ترکیه
دیانا:وااای مامانو که میشناسین..
محراب:واقعیتو بهش میگیم!
دیانا:بد میشهههه
محراب:بهتر از دروغه
دیانا:آره اوم محراب
محراب:جانم؟
دیانا:میگم عسل هیچکسو نداره باید چند وقت بیاد خونمون بمونه میتونی یه خونه واسش جور کنی؟(آروم)
محراب:آره حتما ولی بهش اعتماد داری؟
دیانا:خودت که میدونی من هیچ دوست زیادی ندارم ولی عسل تو چشاش حقیقته....
با صدای در از جامون بلند شدیم
متین و مهشاد:سلام
دیانا:سلاممم
متین:وسایلتونو جمع کنید ساعت 3صبح پرواز داریم بلیط گذاشت رو میز
مهشاد:چه بارونی میاد
دیانا:واقعااااا
مهشاد:آره بابا
چشم خورد به عسل
دیانا:عسل چیزی میخوری؟
عسل:نه
دیانا:از وقتی که اومدیم نشستی اینجا پاشو برو یه دوش بگیر
عسل:نمیخوام
دیانا:عسل بغض کردی؟؟؟
عسل:نه حالم خوبه
دیانا:پس پاشو
به زور عسلو بلند کردم تا یه چیزی بخوره
از قیافش معلوم بود خجالتیه
منو مهشاد و عسل باهم کلی حرف زدیم
و خندیدیم عسلم گرم تر شده بود
............
نزدیک ساعت 12 بود چمدونو گذاشتیم تو ماشین و رفتیم سمت فرودگاه
رسیدیم فرودگاه.....
وای نههههههه پرواز بخاطر بارون لغو شده بود
چمدونا رو ول کردم نشستم کف زمین
مهشاد:چیشدی؟؟
دیانا:چقدر من بد شانسممممم
محراب:پاشو دیانا زشته
ارسلان:بلند شو زمین کثیفه لباساتو ببین
متین :پرواز بعدییی فردا ساعت 1 ظهره!
دیانا:واقعااااا
متین:آره اونجارو ببین
عسل:تا فردا چیکار کنیم
مهشاد:راس میگه هرچی زود تر باید بریم اگه شیخ بفهمه بدبخت میشیم
ارسلان:تا فردا میمونیم تو فرودگاه تو نماز خونه میخوابیم پروازیم ثبت نشده
پس دیگه هیچی نمیفهمه
محراب:فکر خوبیه
چشمای قشنگ تو ✨
#دیانا
با تمام استرس رسیدیم پایین از خوشحالی دلم میخواست جیغ بکشم دست عسلو گرفتمو رفتیم تو ماشین ارسلان
دیانا:وای ارسلان برو تا کسی ندیدمتمون!
ارسلان:دارم میرم
عسل:کجا میرین؟
ارسلان:هتل پیش محراب اینا که برگردیم تهران
تا خود هتل حرفی بینمون رد و بدل نشد
به خیابون زل زده بودم که ماشین ایستاد
پیاده شدیم به هتل نگاهی انداختم دل تو دلم نبود رفتیم تو هتل در اتاق باز شد
از خوشحال اشک تو چشام جمع شد
باورم نمیشد دوباره ببینمشون پریدم بغل محراب
محراب:قربونت بشم دلم برات تنگ شده بود:))))
دیانا:من بیشتر😭
از بغلش در اومدم و رفتم بغل مهشاد و بعد متینو بغل کردم حالم خیلی خوب شده بود
نشستیم تا یه کم خستگیمون در بیاد که متین با مهشاد رفتن بلیط برای شب بگیرن
دیانا:به مامان اینا چی گفتین؟
محراب:گفتیم کاری واست پیش اومد ماعم باهات اومدیم ترکیه
دیانا:وااای مامانو که میشناسین..
محراب:واقعیتو بهش میگیم!
دیانا:بد میشهههه
محراب:بهتر از دروغه
دیانا:آره اوم محراب
محراب:جانم؟
دیانا:میگم عسل هیچکسو نداره باید چند وقت بیاد خونمون بمونه میتونی یه خونه واسش جور کنی؟(آروم)
محراب:آره حتما ولی بهش اعتماد داری؟
دیانا:خودت که میدونی من هیچ دوست زیادی ندارم ولی عسل تو چشاش حقیقته....
با صدای در از جامون بلند شدیم
متین و مهشاد:سلام
دیانا:سلاممم
متین:وسایلتونو جمع کنید ساعت 3صبح پرواز داریم بلیط گذاشت رو میز
مهشاد:چه بارونی میاد
دیانا:واقعااااا
مهشاد:آره بابا
چشم خورد به عسل
دیانا:عسل چیزی میخوری؟
عسل:نه
دیانا:از وقتی که اومدیم نشستی اینجا پاشو برو یه دوش بگیر
عسل:نمیخوام
دیانا:عسل بغض کردی؟؟؟
عسل:نه حالم خوبه
دیانا:پس پاشو
به زور عسلو بلند کردم تا یه چیزی بخوره
از قیافش معلوم بود خجالتیه
منو مهشاد و عسل باهم کلی حرف زدیم
و خندیدیم عسلم گرم تر شده بود
............
نزدیک ساعت 12 بود چمدونو گذاشتیم تو ماشین و رفتیم سمت فرودگاه
رسیدیم فرودگاه.....
وای نههههههه پرواز بخاطر بارون لغو شده بود
چمدونا رو ول کردم نشستم کف زمین
مهشاد:چیشدی؟؟
دیانا:چقدر من بد شانسممممم
محراب:پاشو دیانا زشته
ارسلان:بلند شو زمین کثیفه لباساتو ببین
متین :پرواز بعدییی فردا ساعت 1 ظهره!
دیانا:واقعااااا
متین:آره اونجارو ببین
عسل:تا فردا چیکار کنیم
مهشاد:راس میگه هرچی زود تر باید بریم اگه شیخ بفهمه بدبخت میشیم
ارسلان:تا فردا میمونیم تو فرودگاه تو نماز خونه میخوابیم پروازیم ثبت نشده
پس دیگه هیچی نمیفهمه
محراب:فکر خوبیه
۲.۴k
۱۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.