رمانماهک پارت

#رمان_ماهک #پارت_63
با داد اسممو صدا میکرد و چند بار دستگیره درو پایین بالا کرد اما درو باز نکردم صدای فریادش بلند شد

_دختره ی سرتق حالا دیگه منو بازی میدی اره

صدای هق هقم انقدری بلند بود که به راحتی میشنیدش

لگدی توی در اتاق زد و از خونه خارج شد پشت در اتاق سرخوردم و نشستم روی زمین سرمو روی پاهام گزاشتم و بلند تر از قبل اشک ریختم

انقدری همونجا موندم که حس کردم دیگه هیچ حسی توی بدنم نیس و جسمم بی حال شده

ارش✍

عصبی از خونه بیرون زدم یه الف بچه منو به بازی گرفت و من احمق نفهمیدم خیلی عصبی بودم سوار ماشین شدم و با وحشتناک ترین سرعت ممکن توی خیابونا میرفتم

چیزی از عصبانیتم کم نشد رفتم کنار دریا و تا شب به اون عظمت زل زده بودم بدجور توی زندگیم مونده بودم

باید تغییری ایجاد میکردم توی این زندگی کوفتی اینجوری واسه جفتمون سخت میگذره کلافه و خسته از همه جا برگشتم ویلا همه جا تاریک بود

چراغا همه خاموش بودن چند باری ماهکو صدا کردم صدایی ازش نیومد چراغارو خاموش کردم و به سمت اتاق خواب راه افتادم

اونجاهم نبود پشت در اتاق مطالعش ایستادم و چند بار صداش کردم جوابی نیومد در اتاق هم از داخل قفل شده بود کلافه شده بودم عصبی به در اتاق کوبیدم

صدامو بالا بردم و فایده ای نداشت با هرچه که قدرت داشت به در اتاق کوبیدم و قفلو شکوندم در اتاق به سختی باز شد و با جسم بی حال ماهک که جلوی در افتاده بود مواجه شدم

ضربان قلبم شدت گرفت کم مونده بود از ترس سکته کنم سریع لباسی تنش کردم و گزاشتمش توی ماشین و با سرعت وحشتناکی به سمت همون بیمارستان قبلی راه افتادم

〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
دیدگاه ها (۸)

#رمان_ماهک #پارت_64امیرعلی رو از پشت تشخیص دادم و سراسیمه به...

#رمان_ماهک #پارت_65اخمامو کشیدم توهم از سر جام بلند شدم و هم...

#رمان_ماهک #پارت_62ازینکه بدن لختمو داشت میدید حس خیلی بدی د...

#رمان_ماهک #پارت_61به حمام هجوم بردم اخه چه خانومی چه شوهری ...

رمان

قهوه تلخ پارت ۵۷سان: من نمیخوام بیامویلیام: برای چی؟سان: آخه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط