ترکش خاطرات
#ترکش_خاطرات
#پارت_6
𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃
(مهراوه)
بلافاصله بعد از صحبتم با بیتا شماره ی ندا رو گرفتم و باهاش صحبت کردم :
مهراوه : الو سلام ، خوبین عزیزم ؟
ندا : سلامم مرسی ممنونم ، خانم رستگار دیگه ؟
مهراوه : بله خودم هستم ، شرایط کارتون چجوریه عزیزم ؟
ندا : عاام راستش من طراحی خوندم اما برام فرقی نمیکنه که شما توی کدوم قسمت از شرکتتون به نیرو نیاز دارید ؛ نمیدونم چطور بگم ولی من واسه آزادی پدرم به پول این کار نیاز دارم ...
حرفاش تموم نشده بود که گفتم :
عزیزم شما فردا ساعت ۷ شرکت باش تا کارای استخدامتو انجام بدیم ،
انگار از این حرفم خیلی خوشحال شده بود ،
ندا : مرررسییی عزیزم ، ایشالا بتونم جبران کنممم
•••
(از زبون ندا)
نمیدونم چجوری اون شب گذشت ، تا صدای زنگ ساعتو شنیدم سریع بیدار شدم و حتی بدون اینکه صبحونه بخونم آماده شدم و رفتم سمت شرکت ؛
صف آسانسور شلوغ بود و شرکت دو تا آسانسور بیشتر نداشت ، بدو بدو از پله ها بالا رفتم و مدیریت رو پیدا کردم ؛ نفس عمیقی کشیدم و در زدم ...
مهراوه : بفرمایید
ندا : سلام خوبید ؟
مهراوه : سلام عزیزم خوش اومدی بشین ؛ قهوه میخوری یا چایی ؟
ندا : مرسی هیچکدوم ، اشتها ندارم
مهراوه : خیل خب ، پس دوست داری سریعتر بریم سر اصل مطلب ...
بنظرم تو میتونی منشی خوبی برای شرکت باشی
ندا : خیلی ممنونم از لطفتون :)
مهراوه: اینم چکت تا آخر ماه کارتو خوب انجام بدی پاس میشه:)
چک رو گرفتم و نگاه کردم...
ندا: ولی این مبلغش خیلی بالاست..!
مهراوه : چون تنها کاری که باید بکنی منشی بودن نیست...
#پارت_6
𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃
(مهراوه)
بلافاصله بعد از صحبتم با بیتا شماره ی ندا رو گرفتم و باهاش صحبت کردم :
مهراوه : الو سلام ، خوبین عزیزم ؟
ندا : سلامم مرسی ممنونم ، خانم رستگار دیگه ؟
مهراوه : بله خودم هستم ، شرایط کارتون چجوریه عزیزم ؟
ندا : عاام راستش من طراحی خوندم اما برام فرقی نمیکنه که شما توی کدوم قسمت از شرکتتون به نیرو نیاز دارید ؛ نمیدونم چطور بگم ولی من واسه آزادی پدرم به پول این کار نیاز دارم ...
حرفاش تموم نشده بود که گفتم :
عزیزم شما فردا ساعت ۷ شرکت باش تا کارای استخدامتو انجام بدیم ،
انگار از این حرفم خیلی خوشحال شده بود ،
ندا : مرررسییی عزیزم ، ایشالا بتونم جبران کنممم
•••
(از زبون ندا)
نمیدونم چجوری اون شب گذشت ، تا صدای زنگ ساعتو شنیدم سریع بیدار شدم و حتی بدون اینکه صبحونه بخونم آماده شدم و رفتم سمت شرکت ؛
صف آسانسور شلوغ بود و شرکت دو تا آسانسور بیشتر نداشت ، بدو بدو از پله ها بالا رفتم و مدیریت رو پیدا کردم ؛ نفس عمیقی کشیدم و در زدم ...
مهراوه : بفرمایید
ندا : سلام خوبید ؟
مهراوه : سلام عزیزم خوش اومدی بشین ؛ قهوه میخوری یا چایی ؟
ندا : مرسی هیچکدوم ، اشتها ندارم
مهراوه : خیل خب ، پس دوست داری سریعتر بریم سر اصل مطلب ...
بنظرم تو میتونی منشی خوبی برای شرکت باشی
ندا : خیلی ممنونم از لطفتون :)
مهراوه: اینم چکت تا آخر ماه کارتو خوب انجام بدی پاس میشه:)
چک رو گرفتم و نگاه کردم...
ندا: ولی این مبلغش خیلی بالاست..!
مهراوه : چون تنها کاری که باید بکنی منشی بودن نیست...
۱۴۰
۲۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.